عکس از سقاخانه نداشتم، از عدد پانزده هم. از هر چیزی که بتواند ارتباطی بین عکس و نوشته برقرار کند، تهیام. پس روی می آورم به تکنیک فرافکنی هنرمندان کم تجربه: این بی سر و تهی و بی ارتباطی، خودخواسته بوده است.
در کلاسهای فیلمنامهنویسی، بیشتر از تکنیک بسط قصه، آدمهای اطرافم را شناختم. هنرمندان جوانی مثل من، که همه، سخت دست و پا میزدیم ایده هایمان را بیان کنیم و در عین حال در تب دیده شدن و ستاره شدن میسوختیم. وقتی دوران طولانی، با مجموعهی محدودی از آدمها دم خور می شوی، دو اصل را یاد میگیری، اصل اول، دوستت دشمنت میشود و دشمنت دوستت. اصل دوم، نه دوستی واقعی است و نه دشمنی.
در هر مقطعی از زمان، به طبع شرایطمان، با مجموعهای از آدمها حشر و نشر میکنیم. در دورههای نویسندگی، نوباوگان ره خلق را، میچپاندند توی کلاس، شبیه ماهیهای ساردینی که در قوطی چیده باشند. متراکم، کپی، بی اصالت و هر کس از دریچهی چشم خودش، دیگران را یکسان میدید و خویش را یگانه.
در حاشیهی اقیانوس، کمتر با همکلاسیهایم احساس قرابت میکنم، فارغ از تمام فاصلههای زبانی و فرهنگی، حقیقتی بر من آشکار شده است" نه این روابط ابدیاند، نه این نسخهی موجود من در جهان:. پس نیازی به شناخت عمیق، وقت گذراندن و متصل شدن به اکثر آدمهایی که ملاقات میکنم، ندارم.
گهگاهی در کلاسهای فیلمنامهنویسی آن سالها، جواب تاریخیای به انتقاد استاد داده میشد. "میخواستم مخاطب را اذیت کنم"
هنرمند جوان، در جواب چه انتقادی به این شکل از خودش دفاع میکرد؟ وقتی استاد، توضیح می داد متن موجود، به دلیل عدم رعایت قواعد، یا نداشتن هستهی قصه، داستان خستهکننده و حوصله سربرخواهد بود. نکته اش واضح است و باهوش تر از آنید، که توضیح واضحات دهم. اذعان به اشتباه قدم اول است و قدم دوم جدی نگرفتن دوست/دشمن.