ویرگول
ورودثبت نام
شهرزاد قصه‌گو
شهرزاد قصه‌گو
خواندن ۳ دقیقه·۴ سال پیش

"شب پنجاه و پنجم" یا "گل خندان"

مثل همین سایه‌ای که کش آمده است. مثل گرمای پشت تنه‌ی درخت، مثل آغوشی که گم شد، در بیست سالگی، لای کتاب‌ها، چمن‌های خانه هنرمندان و بوی سیگار دست‌پیج.

مثل وقتی تهران را با کوله‌پشتی قرمزم فتح می‌کردم، پل‌های عابر پیاده را، قفسه‌های پشتی کتاب‌فروشی را و طعم قهوه‌ها را.

مثل من که کنارش نشسته بودم در تاکسی، دستش را قاپیده بودم سفت؛ با ژاکت زرشکی. مثل اشک ریختن‌هایم و عاشق و فارغ شدن‌هایم. مثل تمام آنچه که فکر می‌کردم نهایت دوست داشتن است.

مثل من، که در جاده‌ی شمال، از یخ‌دان کوچکم یخ بیرون کشیدم و برایش آبمیوه‌ی خنک درست کردم.

مثل من، که زل زده بودم به موج‌ها، از دل جزیره‌ای وسط خلیج فارس و آسمان آبی‌ترین و قلبم برایش گرم‌ترین بود.

«کجا گمش کردم شهریار؟ کجا در کدام جاده جا گذاشتمش؟ از "او" نمی‌گویم که اگر ماندگار شده بود، حال در درگاه تو به قصه‌بافی مشغول نبودم. شهریار، می‌شود باقی قصه را تو بگویی؟ می شود تو بخوانی؟ شهریار؟ چرا حرف نمی‌زنی؟ بیا شده این یک شب، جایمان را عوض کنیم. بیا و تو بگو. تو بگو کجای راه، دیوار کشیدم دور دلم؟ دیوارهایی که از دیوار کاخت بلندتر است؟»

شهرزاد، سر به زانوی شهریار گذاشت. فکر کرد الان است که اشک‌هایش بشود یک مشت مروارید. فکر کرد الان است که خنده‌هایش بشود شکوفه های گیلاس.

شهرزاد دستش را زیر سرش گذاشت و گفت،:«چه باد خنکی می آید از نارنجستان، لرزم گرفت». شهریار سخن نگفت و پارچه‌ی کشمیر سبز رنگی به دوش شهرزاد انداخت. «شهریار، قصه‌ی گل خندان را برایت گفته‌ام؟»

شهریار چشم‌هایش را بست، تاج گوهرنشان‌اش را از سر برداشت و تکیه داد به دیوار پشت سر. به دیواری که هر شب تکیه داده بود و دلسپردگی اش را. شهریار، نمی‌خواست صبح شهرزاد را به دست مردان سیاهپوش کاخ بسپارد. شهریار نگفت اما شهرزاد شنید «بگو، ای شهرزاد قصه‌گو»

«سال‌های سال پیش، دختری بود زیبا، خوش‌سر و زبان، شهره‌ی شهر. به نام "گلِ خندان" . گلِ خندان، به وقت خنده از دهانش گل می‌ریخت، به گاه گریه مروارید از چشمانش جاری می‌شد. گلِ خندان، وقتی که خرامان، در باغ راه می‌رفت، زیر پای چپش شمش نقره و زیر پای راستش شمشی از طلا به جا می‌گذاشت. گوشت با من است شهریار؟ می‌دانی اگر دخترمان گلِ خندان شود، دیگر لازم نیست دیناری مالیات از مردم شهر بگیری؟ می شوی شهریاری که نامت به تاریخ ثبت می شود.»

شهریار لبخندی به گوشه ی لب نشاند. دست در زلف شهرزاد برد.

شهرزاد ادامه داد: «تمام کاخ‌مان پر می‌شود از شکوفه، شکوفه‌های خنده‌اش، زنگ صدایش، می‌دانم دلت پسر می‌خواهد، گلِ خندان، هر شب که سر به بالین بگذارد، به صبح‌گاهان یک کیسه اشرفی زیر بالشش خواهد بود. شهریار، با یک کیسه اشرفی چقدر می‌شود گندم خرید؟ نان چند خانه را می‌توان داد؟»

شهریار نمی‌دانست.

شهرزاد قصه گوهزار و یک شبگل خندانگندمدهه بیست
من شهرزاد هستم. قصه گفتن را خوب بلدم. فیلم می‌سازم، عکس می‌گیرم و هزار و یک شب روایت می‌کنم. در حاشیه کوه الوند، همدان، محله‌ی جوادیه بزرگ شدم. الان ساکن شهری کوهستانی در قلب غرب وحشی هستم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید