شهرزاد قصه‌گو
شهرزاد قصه‌گو
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

شب چهارصد و نود و چهارم یا جدل

همیشه جا هست واسه رشد.

از تمرینات جدید سال نو، یاد می‌کنم از روزه‌ی سوشال مدیا. از امروز، موبایلم را یک ساعت، یک ساعت کنار می‌گذارم تا عادت نوتیفیکشن چک کردن از سرم بیفتند.

اسم اپلیکشن هست Moment

شروع روزه می‌کنی‌‌ و‌ گوشی رو جایی دور از دسترس چال می‌کنی‌‌ که وسوسه رو به حداقل برسونی.

امروز ۵ ساعتی به صورت پراکنده گوشی رو کنار گذاشتم. بی هجوم سوشال مدیا. هوم. وقتی برگشتم به موبایلم، یک سری اپلیکشن حذف کردم، کلی اکانت رو میوت کردم و همچنان، در این بچه خلوتی سر سال دور خودم می‌چرخم.

می‌دونم، حالاحالاها دیگه چنین فرصتی دستم نمیاد که بتونم گوشی رو دور بگذارم، خونه انقدر خلوت باشه، کار نکنم، مدرسه نرم، کسی باهام کار نداشته باشه.

می‌دونی شهریار، خلوت‌نشینی و ایزوله‌ی خودخواسته، امر قدرت‌بخشی‌ه.

وقتی، بتونی، با خودت، افکارت، ترس‌هات و بحران‌هات، تنها بشینی. بهشون گوش کنی، بهشون اهمیت بدی، چند تا جایزه‌ی بزرگ می‌گیری.

اول از همه که خودت، تمامیت وجودت رو یکپارچه می‌پذیری. با خودت می‌گی، من با این جای زخم بخیه‌ی آپاندیس، انگشتان کشیده، ابروهایی که جفت نیستند، موهای فر، میگرن‌های گاه‌گاه، قدرت کلام، رمانس غلیظ، بی‌حوصلگی، عدم اعتماد به غریبگان، حس بویایی ضعیف، آستیگمات چشم، پاهای قوی و میل بی‌پایان به شیرینی و قهوه‌، پیچیدگی روابط با اعضای خانواده، شدم این. شدم همین.

به کلام آسان است ها. من چهار سال است پوست می‌اندازم و تازه تازه امسال، قبول کردم که تعداد زیادی پترن رفتاری دارم که دردسرند. آگاهانه باهاشان می‌جنگم.

می‌دانی سلطان دو عالم کیست؟

کسی که مسوولیت رفتارها و شادمانی‌اش را بپذیرد. کسی که بداند و بتواند، از خویش مراقبت کند.

به شازده کوچولو گفتند اگر بتوانی خودت را قضاوت کنی، یک فرزانه‌ی تامام عیاری.

می‌دانی شهریار.

از لحظه‌ی آغاز این سال نو، که وسط کوچه واستاده بودم به تماشای نورافشانی ۱۲ شب، تا الان، رشد کردم.

می‌دانی چه حقیقتی را فهمیدم؟

این که عمر است که این‌طور می‌دود و می‌رود. می‌دانی چه می‌گویم؟

وقت ندارم. وقت نداری.

وقت نداریم. برای تلف کردن. برای سیر در گذشته. برای صید آینده.

جانا! بیا جانانه برایت شرح قصه کنم. پانصدمین شب در راه است و کمر راه می‌شکند.

شهریار

شهریار

آه

شهریار

می‌دانی که بر زندگی عاشق‌ترین است؟ آن که مدام چشم به آسمان دارد. به گاه پریدن پرنده‌ای، یا عبور هواپیما.

یا آن هنگام که خورشید، نور دلفریبش را می‌پاشد به جان ابرها، هواپیماها، کوه‌ها، پنجره‌ها.


من در انتظار فرو رفتن آفتاب می‌مانم. من شعاع‌های نور را دانه دانه می‌بلعم.

می‌دانم.

این بار،

بار آخر است.

می‌دانم این بار،

بار ماندن است.

۲۰۲۰ را در جاده گذراندم. ۲۰۲۱ را گفتم خانه می‌مانم.

۲۰۲۲ را می‌خواهم بسازم. با دستانم. تامام آن‌چه آموختم از زندگی کردن، عاشقی کردن و آفرینش.

غروب عشاق، بوسه‌ای است به طول عشوه‌ی خورشید به گاه خداحافظی. چشم از چشم‌اش بر می‌داری و می‌بینی، آسمان، ستاره‌باران شده.

غروب سینمایی، یعنی یک پلان. یک بار، گلدن تایم را می‌گیریم و بعد نور می‌رود، دوربین می‌رود، گروه می‌رود.

دو روز است موقع غروب می‌دم توی کوچه، پشت آن ساختمان تهی محله، یک نمای محشر است. آفتاب را دید می‌زنم. بوسه‌هایم را به باد می‌سپارم.

جایی که عشق و سینما گره می‌خورند.

پلان آخر فیلم‌ام، یک بوسه‌ی عاشقانه در غروب طلایی آفتاب است.


هزار و یک شبشهرزاد قصه گورمانسسینما
من شهرزاد هستم. قصه گفتن را خوب بلدم. فیلم می‌سازم، عکس می‌گیرم و هزار و یک شب روایت می‌کنم. در حاشیه کوه الوند، همدان، محله‌ی جوادیه بزرگ شدم. الان ساکن شهری کوهستانی در قلب غرب وحشی هستم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید