چنین بگم که عکسی موجود نبود از این دو روز آرام.
بعدازظهری که به بو کشیدن ادویهها گذشت. دو روز دیگر، سومین سالگرد ورودم به این سرزمین پنجاه ستاره است و از تامام آنچه بقچه کردم و آوردم، عکسها مانده و سبزیهای خشک. دستم به جای کاف، به میم رفت و اول نوشتم سبزیهای خشم. کمی قرمهسبزی، سر سوزنی شوید و یک دنیا مرزهترخون.
آخرین باری که برای خودم، غذای ایرانی درست کردم کی بود؟ به جز آن املت سبزیای که مشترکن با همخانه درست کردیم و قرار بود کوکوی سبزی شود، شد تف سفیدهزرده تخممرغ و سبزی خشک مارک صدف.
آخرین باری که غذای ایرانی خوردم؟ شاید وقتی مهمانم از میامی آمد و کلمپلو پخت؟
بروم عقبتر…شاید یک سال پیش. همین روزها، قیمهی گیاهی درست کردم.
مرغ را همخانهی اسبق پخت، برای گوشتخواران مهمانی، من قیمهی گیاهی گذاشتم. چرا دیگر آشپزی نکردم؟ چون مهمانی نگرفتم؟ چون میز ناهارخوری را دادم رفت که دیگر معاشرت قیمهقرمهای نکنم؟ چرا تصمیم گرفتم ببرم؟ به بهانهی فیلم؟
حوصلهی این قصه را ندارم، تو هم زیاد شنیدی. دوست داشتم بدانی شهریار، ادویهها، میتوانند ما را سر بدوانند. ادویهها میتوانند ما را ببرند.
دارچین
شبی که بچه بودم و عدسپلو میخوردم. در مهدکودکمان، عدسپلوی نذری درست کردند. هر کودک فسقل، با کمی عدس و برنج مشارکت کرد و شهریار، نمیدانی که آن دیگ برنج هفتاد و دو ملت چه بود. برنج هندی، کوپنی، دودی و اعلا را بریز در دیگ و چند مربیکودک آشپز.
عدسپلوی مهمی بود. چون آن عدسپلو، مخصوص شسلی خانوم بود. آن ظرف یکبارمصرف، رویش نوشته بود شهرزاد دادگر. شهرزاد دادگر، صاحب عدسپلو.
برای من بدغذای کماشتهای باریک، و والدینی که از غذا نخوردنم به ستوه آمده بودند، شب مهمی بود. شبی که من به مامان گفتم، برایم شکر بپاشد روی عدسپلو، چون فسقلیهای مهدکودک این شکلی خوردنش. با بوی دارچین، یک عالمه قاشق عدسپلو خوردم. من، خوشحالترین عدسها و برنج هفتادودوملت را میبلعیدم. دارچین. مامان. دارچین. دارچین. عدسپلو. دارچین خوشبو. دارچین، لغت قشنگ چینچین.
زردچوبه
بابا، بابای مهربان و خوشتیپم، سلیقهی محشری در غذا دارد. مراقب هیکل و سلامتیاش هست و حسابی قدر آشپزی مامان را میداند که واقعن نمونه است. همه میگویند مامانشان بهترین آشپز دنیاست. ولی، غلاف کنید. مامان من بهترین دلمهها، خفنترین کتلتها و درجهیکترین خورش آلوکباب را میپزد. قیمههایش محشر است. هر چند در باب قیمه، به عنوان شاگردش، ادعا دارم که من بهترم. ولی، سلطان است مامان در آشپزی. در ضمن، برای بابا، با آن استانداردهای بالایش، غوغا کرده است.
لازم به ذکر است، مادرم به جز آشپزی و پدرم به جر سختگیری غذایی، حسنها و خصوصیتهای اجتماعی بسیاری دارند، ولی امشب، شب ادویههاست جانم.
بابا، جمعهها برایمان نیمرو درست میکرد گاهی املت. کمی نمک، اندکی زردچوبه. رنگ زرد درخشان زردچوبه، بوی نیمرو، دستهای قوی بابا که با قاشق، زردهی تخممرغ مرا به هم میزند. بابا، زردچوبه، نیمرو. به وقت املت پختن، پیشبند میبست و همه میشدیم شاگرد آشپز. یک نفر گوجه خرد میکرد، دیگری فلفل دلمه ریز میکرد. بابا، مثل سرآشپز اعظم، مواد را در هم تفت میداد و ما عشق بابا را تماشا میکردیم.
فلفل سیاه
نه مامان اهل تند پختن بود، نه بابا پسندش بود. پس تا هجده نوزده سالگی که انقلاب اکبر مستقلم شروع نشده بود، فلفل سیاه، در جاادویهای موجود نبود. من، فلفل سیاه و بعد فلفل قرمز را به جاادویهای اضافه کردم و آرام آرام، دوز تندخوری خانواده بالا رفت.
نمک
سلطان سیبزمینی سرخ کرده، بندری و کتلت، برادرم شروین است. شروین، پنج ساله بود و نشسته بود بغل دست مامان که داشت مایهی کتلت را ورز میداد. دو تا تخممرغ به گوشت و سیبزمینی اضافه کرد. شروین، که کلن بچهی کمحرف ولی آتشپارهای بود، بیمقدمه گفت، یه دونه دیگه تخممرغ میخواد، خوب دست نداده به هم. راست میگفت.
ما همه آشپزی را چشمی بلدشدیم.
شروین، عادت به آشپزی مستقل نداشت اوایل، من یا مامان، زیر تابهی گوشت سرخکرده با سیبزمینی را روشن میکردیم، هی شروین، همش میزنی. شروین، وارد اپیزود سرخ کردن میشد و در سکوت تاب میداد و بهترین سیبزمینیهایی که چهار طرفشان، مجزا سرخ شده است را تحویل میداد. کتلتهای رویایی شروین، دقیقترین اندازه نمک را دارند.
اتصال، وصل، متصل
چه چیزی پل ارتباطی من با زیست ۲۸ سال اول زندگیام است؟ ادویه؟ موسیقی، مکالمه با کسانی که دوستشان دارم و هنوز ایراناند؟
حضرت فریدون فروغی پلی کردم. آهنگ نیاز. برای چند لحظه پریدم به هجده سالگی.
روزگارانی که هورمونها، مدام اشکم را با هر قطعهی هنری جاری میکردند. میتوانست یانی باشد، فریدون فروغی یا صدای دف.
چه بدونم. عدسپلو روی گازه. سیاوش قمیشی داره میخونه. دو ساعتی با رفیق جینگهای هجده سالگیم حرف زدم. امسال، میشه چهارده سال رفاقت.
وصل، متصل، اتصال.
میفرمان که، کودک درون، مراقبت فراوون میخواد. گاهی باید غذای محبوب شش سالگی واسش بپزی، موسیقیهای پونزده سالگیت رو بذاری، رفقای هجده سالگیت رو ببینی توی این قوطی. که بتونی، همهی این کودکهای فسقلی رو بنشونی سر میز، بگی:
مرسی که اومدین. امیدوارم از عدسپلو لذت ببرین. امروز عصر باید همهمون دست به دست هم بدیم و اپیزود آنتونی رو تموم کنیم.