شهرزاد قصه‌گو
شهرزاد قصه‌گو
خواندن ۳ دقیقه·۴ سال پیش

شب چهل و پنجم" یا "اوستا چلو کبابی"

اوستا چلو کبابی، عجب چلو کبابی.

چلو کباب، همواره نقش مهمی در زندگی خانوادگی ما ایفا کرده است. الانم را نبینید که گیاهخوارم، روزگارانی کباب‌خور قهاری بودم. پلو را، آغشته به سماق و کره می‌کردم و با کباب کوبیده و چنجه تناول می‌کردم.

از وقتی من به یاد دارم، البته درست‌ترش زمانی است که من در دل مامان بودم و حتی عقب‌تر، وقتی مامان و بابا تازه ازدواج کرده بودند، جمعه‌ها نهار، کباب.

مهم نبود هوا سرد است، یا ماشین نداشتیم، یا رستوران‌ها شلوغ، ما جمعه‌ها کباب می‌خوردیم. این خاطره را از من نقل می‌کنند که تازه زبانم به تکلم باز شده بوده و مدام می‌گفتم "مامایه، بابایه، شهرزاده، کاباب، عاباس‌آباد" هم‌شهریان عزیزم، همدانیان بزرگوار، می‌دانند عباس آباد یعنی بهشت.

همدان یکی از قدیمی‌ترین شهرهای تمدن ایران باستان است. کتیبه‌های گنجنامه، سنگ‌نبشته‌هایی است که به 2500 سال قبل بر می‌گردد، زمان داریوش و خشایار شاه. در دامنه‌ی کوه الوند. منطقه‌ی خوش آب و هوای عباس آباد.

عباس‌آباد برای همدانیان، کاربرد درکه برای پایتخت‌نشینان، کوه سنگی برای مشهدی‌ها، زاینده‌رود برای اصفهانی‌ها و لب شط برای جنوبی‌ها را دارد. در سرما و گرما، باد و بوران و ماه رمضان، عروس چرخان، قرار عاشقانه، سیزده به در، تور مسافرتی، کوه‌نوردی، تپه‌گردی، قلیان‌کشی، اسکی، دوچرخه‌سواری، تله‌اسکی، برف‌بازی و جیگر خوردن ما به عباس‌آباد می‌رفتیم.

حجم خاطره‌ای که در جاده‌ی عباس‌آباد دارم، بی انتهاست. تجربه‌ی دو بار تصادف، تذکر گرفتن از گشت ارشاد، گیر کردن در کولاک برف در مسیر عباس آباد تا میدان میشان و ابی گوش دادن‌های بی‌پایان. جاده‌ی عباس‌آباد، هر حالی که داشتی را نجات می‌داد، اگر از غصه دلت داشت می‌ترکید، بوی باغ‌ها و برگ دماغت را پر می‌کرد. اگر سرخوش بودی، بوی بلال کبابی می‌آمد. اگر با دلداری در حال چرخ زدن بودی، بوی گل‌های زرد وحشی می‌آمد.

مگر می‌شود جایی انقدر قشنگ باشد؟ درست باشد؟ کامل باشد؟

وقتی شروین به دنیا نیامده بود، ما جمعه‌ها می‌رفتیم رستوران مینو، دور میدان اصلی عباس‌آباد. روی تخت‌های چوبی و فرش‌هایی که به مرور زمان نازک شده بودند می‌نشستیم به انتظار کباب کوبیده‌های محشرش.

ماجرا کباب نبود فقط، فرصتی که تا دم آمدنم هم هنوز، مراسم ویژگی خانوادگی بود.

آن زمان‌ها، ظرف یک بار مصرف مد نبود. مامان از خانه ظرف پلاستیکی می‌آورد و باقی غذای من و شروین را می‌آورد و عصر جمعه‌ی دلگیر را با بوی پلو و کباب نورانی می‌کرد. از یک جایی به بعد، من و شروین قمقمه‌هایمان را می‌بردیم و باقی نوشابه‌ها را با خودمان می‌آوردیم.

ده ساله شده بودم و هنوز به دوران نکبت برود برنگردد بلوغ نرسیده بودم که گفتم، من دیگر کباب نمی‌خواهم. ساندویچ ژامبون می‌خواهم. قبل از رفتن به رستوران، دم ساندویچ‌فروشی سپنج توقف داشتیم و ساندویچ ژامبون مرغ برای شسلی می‌گرفتیم. آن آقایی که هر جمعه به مدت چند سال سفارش کباب جمعه‌هایمان را می‌نوشت، هر بار نگاه تاسف‌باری به بابا می‌انداخت که الحق آباد کردی با این بچه تربیت کردنت.

امروز مراسم تماس تصویری چهار نفری داشتیم. گفتم بابا، هر چه فکر می‌کنم، من باید دکترا بگیرم، به نظرم دکتر خیلی به دادگر می‌آید. بعد صدایم را تو دماغی کردم و شروع کردم به دم گرفتن که "دکتر دادگر، دکتر دااادگر، سر صحنه" مامان و شروین خندیدند. بابا گفت آره. کاش اسمت را گذاشته بودیم "دخی، صدایت می‌کردیم دکتر دخی دادگر"

شهرزاد قصه گوهزار و یک شبکبابعباس آبادهمدان
من شهرزاد هستم. قصه گفتن را خوب بلدم. فیلم می‌سازم، عکس می‌گیرم و هزار و یک شب روایت می‌کنم. در حاشیه کوه الوند، همدان، محله‌ی جوادیه بزرگ شدم. الان ساکن شهری کوهستانی در قلب غرب وحشی هستم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید