ویرگول
ورودثبت نام
شهرزاد قصه‌گو
شهرزاد قصه‌گو
خواندن ۱ دقیقه·۴ سال پیش

"شب چهل و چهارم" یا "کشف و شهود"

در آن هزار و یک شب، ایامی که قصه گو، در تب می سوخته یا ندیمه هایش پاشویه اش می کرده اند هم، باید قصه اش را روایت می کرده. بحث جان است. بحث مرگ و زندگی است.

در آن هزار و یک شب، شهرزاد سه فرزند برای شهریار به دنیا آورده است. تصور بفرمایید، با شکم برآمده، نفس های عمیق می کشید و می گویید "شهریارا، این بود قصه ی امشب. من بروم این بار شیشه را زمین بگذارم و فرزندت را به این جهان فانی بیاورم. آه. شهریارا، این پسر بچه بدجوری لگد می زند. یادت نرود، قصه رسید به آن جایی که دزدها، رسیده اند به انبار گندم."

تب دارم. لرز دارم. یک خط در میان با خودم دعوا می کنم که بدنم را بی پناه و بی توجه در آفتاب رها کرده ام. آما، دلخوشم که امسال، به پنج زبان زنده ی دنیا "تولدت مبارک" شنیده ام. فارسی، انگلیسی، فرانسوری، عربی و مقدونیه ای. من می گویم سرمایه ی انسانی، ذخیره ی حسی، بانک عاطفی.

الان، نشسته ام زیر پتو، با یک خروار پماد سوختگی و دماغ قرمز. دل نگران شدم که قصه ی امشبم به دل می نشیند یا نه.


شهرزاد قصه گوهزار و یک شبتبهذیان
من شهرزاد هستم. قصه گفتن را خوب بلدم. فیلم می‌سازم، عکس می‌گیرم و هزار و یک شب روایت می‌کنم. در حاشیه کوه الوند، همدان، محله‌ی جوادیه بزرگ شدم. الان ساکن شهری کوهستانی در قلب غرب وحشی هستم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید