ویرگول
ورودثبت نام
شهرزاد رسولی
شهرزاد رسولی
خواندن ۵ دقیقه·۴ سال پیش

زندان آزادی

سلام
نمیدونم اسم این نوشته را چی باید گذاشت دلنوشته ,نقد, روزمرگی ,دغدغه یا هرچیزی.
اما این یک داستان نیست.
دیروز بعد از مدت ها توییتر ام را باز کردم با حجمی از نوتیفیکشن ها مواجه شدم از توییت های تمام ادم هایی که دنبال میکردم. دیدم از اخرین باری که توییت هام را پاک کردن 193 تا توییت دیگه مونده گفتم بزار اون ها را پاک کنم. اما اینجا شروع ماجرا بود.
17 سالم بود که برای اولین بار گوشیم به اینترنت وصل میشد.بازار انواع و اقسام شبکه های اجتماعی داغ بود یه روز لاین و واتساپ , یه روز وایبر , فردا بی تالک و اینستاگرام و تلگرام. گذشت تا از بین همه ی این شبکه ها من شدم معتاد اینستاگرام و توییتر .دو شبکه ای که از نظر من میتونه مثل ضامن بمب عمل کنه حالا این که توی بمب , شما باروت ریخته باشید یا عشق دیگه به خودتون بستگی داره.
دیدم اولین توییت را سال 2017 گذاشتم به ارشیو استوری ها و پست های ایستاگرامم دقت کردم و دیدم وا مصیبتا . دقیقا من جز همان چرخه ی نمایش عروسکی شده بودم که اگه خودم را نجات نمیدادم این نمایش روز به روز مضحک تر میشد.
توییت های لحظه به لحظه
عکس نهار و شام مهمونی
دورهمی های دوستانه
نقد های بدون استلال
واکنش نشون دادن به هر توییت
انتشار لحظه های خوش
تیکه و کنایه به کسی که میدونی توییت تو را میخونه
و...... یه عالمه چیز دیگه
از یه جایی برام بی ارزش شد.این که چه جوری بی ارزش شد خیلی طول کشید و کلی ماجرا داشت اما
من قرار نبود عروسک باشم.
قرار نبود: اوج غصه و دردی که میکشم را به انتشار بذارم تا مجموعه ای از ادم هایی که میشناسم یا نمیشناسم ابراز همدردی بکنند.
قرار نبود : در خوش حال ترین لحظه های عمرم به فکر گرفتن عکسی باشم که خوش خنده افتاده باشم.
قرار نبود : لذت بردن از منظره را جایگزین این میکردم که یه پوزیشن مناسب برای عکس پیدا کنم.
قرار نبود : تولد فلان هنرمند و مرگ فلان دانشمند را اعلام کنم وقتی تاثیری در مخاطبم نداشت.
قرار نبود : لحظه های عاشقانه , مسافرت هام ,خرید هام, لباس هام, تولد هام, ارایشم یا هرچیز دیگه را به نمایش بذارم تا تعریف و تمجدید ادم هایی را بشنوم که حتی یکبار هم ندیمشون.
زندگی من مانتیور لحظه ای نبود که از صبح که از خواب بیدار میشم با توییت هام وضیعت را به نمایش بذارم. من فکرم, زندگیم و شهرزدام عوض شد.
من فاصله گرفتم نمیگم کنار گذاشتم سعی کردم دور باشم. وقتی که فهمیدم ارزش لحظه های واقعی و ادم های واقعی بیشتره برام.
حالا من هرجوری میخواستم میخندیدم, لباس میپوشیدم ,از منظره لذت میبرم و دنبال بهترین جمله ها و مکان ها نبودم.
دیگه برام مهم نبود که کسی از من تعریف و تمجدید کنه من با خودم و ادم های واقعی اطرافم خوشحال تر بودم. البته این به معنی نیست که هیچ کدام از اون ادم ها واقعی نبودند و نیستند چرا گاها بهترین ادم هایی هستند که مسیر زندگیت را روشن میکنند اما قرار نبود از نمایش من که تاثیری روشون نداشت لذت ببرند.
من کتاب خوب خوندن را
فیلم خوب دیدن را
پیاده روی و دیدن مردم را به تمام اینها ترجیح دادم .
گهگداری هم اگه چیزی به اشتراک میمذارم موقعی است که احساس میکنم با نگاه به کلمات یا اون تصویر میشه تغییری را در مخاطب ایجاد کرد.
ما در دنیای هستیم که سعی داره ارامش ما را فراهم کنه اما ما نارنجک درونمون را پر کردیم از باروت.
دنیای ساختیم که ادم های اون تظاهر میکنند
به خوشحالی عمیق
به نمایش لحظه های عاشقانه
به اشتراک شادی های کوچک
به فخر فروشی به داشته های نابود شدنی
به دروغ های به ظاهر دوست داشتنی
ما میبینیم و گاها حسرتی کوچک شاید کوچک تر از این که اهی به زبان جاری بشه میکشیم و این ما را از دورن افسرده میکنه و همان اه سرنوشت اون افراد را تغییر میده.
ما باید زندگی واقعی خودمون را بسازیم
ما باید خالق داستان های خودمون باشیم نه خواننده ی داستان های بقیه
بدون شواف
بدون نظر دادن های احمقانه
بدون تظاهر
انوقت میتونیم به سادگی همه چیز را حتی سخت ترین عذاب ها را تحمل کرد.
این خطبه را چند وقت پیش از نهج البلاغه خوندم
" در تربیت خویش همین بس که انچه از دیگران نمیپسندی را خود انجام ندهی".
ببیند چه قدر از چیزهایی که در روز میبینید را نمیپسنید یا دوست ندارید؟! انوقت میتونید دنیاتون را از تمام چیزهای اضافه پاک کنید.
انوقت میشه زندگی را به سادگی عطر گل دوست داشت.

روانشناسیزندگیشبکه های اجتماعیداستان
یه نیمچه شهرزادD;
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید