حدود پنج سال پیش، دیوید متوجه شد که همواره در حال دعوا کردن با دوست دخترش است. در اولین قرار ملاقاتشان به او گفته بود که امیدوار است تا قبل از مرگش با هزار زن رابطه جنسی داشته باشد. آنها در نهایت توافق کردند که یک رابطه انحصاری داشته باشند، اما بحث تکهمسری همچنان منبع تنش باقی ماند.
دیوید که اکنون در اواسط سیسالگیاش است، در خصوص سایر مسائل زندگیاش هم احساس تعارض (دوگانگی) داشت. آیا او دلش میخواست بچه داشته باشد؟ چقدر باید کسب درآمد را در اولویت قرار میداد؟
در بیستسالگیاش چندین بار رواندرمانی را امتحان کرده بود؛ چند ماه نزد یک تراپیست میرفت، ناامید میشد، متوقف میشد، سپس دوباره چرخه را از نو تکرار میکرد. او نظریهای را مطرح کرد: تراپیستهایی که پیش آنها رفته بود میخواستند به دیوید کمک کنند تا با توجه به جهانبینی فعلیاش، سازگاری بهتری پیدا کند - اما شاید جهانبینی او اشتباه بود. او در وهله اول میخواست بررسی کند که ببیند ارزشهایش چقدر قابل دفاع هستند.
روزی دوست دیوید به او کتابی به نام «فلسفه، طنز، و وضعیت انسانی» اثر لیدیا امیر، فیلسوف فرانسوی-اسرائیلی را نشان داد. امیر، که دخترخالهٔ دوستش بود، علاوهبر تدریس پارهوقت در دانشگاه تافتس، «مشاوره فلسفی» (Philosophical Counselling) را نیز به مشتریان خصوصی ارائه میداد. دیوید تا به حال چیزی درباره مشاوره فلسفی نشنیده بود. اما در چند هفته بعد، کتاب لیدیا را خواند و از آن لذت برد. او اپیزودی از یک برنامه تلویزیونی را تماشا کرد که در آن لیدیا امیر درباره مزایای مشاوره فلسفی با مجریان بحث میکرد. دیوید تصمیم گرفت با لیدیا تماس بگیرد و آنها چند جلسه آنلاین ترتیب دادند. دیوید در طول چند ملاقات نخست، بهنوعی لیدیا را آزمایش کرد. او بحث را به سمت ایدههای انتزاعی یکی از متفکران مورد علاقهاش، باروخ اسپینوزا، فیلسوف قرن هفدهمی هدایت کرد. آنها درباره اخلاق اسپینوزا و دیدگاههای او درباره خدا و نامتناهی بحث کردند. عمق دانش لیدیا، دیوید را تحت تاثیر قرار داد، اما لیدیا نیز بهسرعت متوجه شد که دیوید نکات الهامبخشی را بیان میکند. دیوید شروع به افشای بیشتر مشکلات شخصیاش کرد.
پیشنهاد مطالعه: چرا جستجوی خوشبختی ما را افسرده میکند؟
دیوید چندین سال با لیدیا امیر کار کرد و گاهی اوقات در هفته چندین بار ملاقات میکردند. در این جلسات معمولا با هدف طرح یک پرسش فلسفی، درباره مسائل شخصی او بحث میکردند. بهعنوان مثال، عدم اطمینان در مورد تکهمسری، این پرسش را ایجاد کرد که «آزادی به چه معناست؟»؛ یا نگرانی در مورد پول باعث شد لیدیا بپرسد «ثروت چه نقشی در یک زندگی خوب دارد؟». لیدیا دیوید را از طریق چندین رویکرد فلسفی به اینگونه سوالات هدایت میکرد. دیوید میگفت «لیدیا باهوش است. او انواع چیزها را به شما ارائه میدهد و به شما اجازه میدهد ببینید به کدامیک مرتبط هستید. شما یک بانک کامل از دانش، با هزاران سال تجربه از فیلسوفان دارید.» این جلسات ترکیبی از تراپی و یک سمینار آکادمیک بود. در بین جلسات، امیر گاهی به دیوید تکالیف خواندنی هم میداد: خواندن شوپنهاور، نیچه، هیوم.
دیوید به تدریج در دیدگاه خود در مورد تکهمسری تجدید نظر کرد. دیوید میگوید: «لیدیا به من این ذهنیت را داد که بیا تصور کنیم به آنچه میخواهی میرسی. همسرت میرود و با یک بسکتبالیست خوشتیپ ده بار رابطه جنسی برقرار میکند. تو چه احساسی داری؟ آیا من واقعا تعدد زوجات را برای هردویمان میخواهم یا فقط آزادی مطلق را برای خودم در ترکیب با کنترل کردن همسرم میخواهم؟» پس از گفتگو با امیر درباره رواقیگری، نیچه، و سایر فیلسوفان، دیوید آزادی را به شیوهای جدید درک کرد - نه بهعنوان توانایی انجام هرکاری که میخواهد، بلکه بهعنوان تصمیمی آگاهانه برای زندگی به روشی خاص. به نظر دیوید «من دیگر به همسرم به عنوان کسی که آزادی مرا محدود میکند نگاه نکردم. من مسئولیت انتخابم را پذیرفتم.»
هنگامی که صحبت میکردیم، دیوید، مردی پرشور و حرارت، با چشمانی تیرهرنگ، هیجانزده شد: «پس نیچه چیز جالبی گفته، اینطور نیست؟ او گفته که همهٔ آدمها بهدنبال قدرت هستند، اما ضعیفها در هر جایی به دنبال آن میگردند، در حالیکه قویها در مکانهای بسیار خاص آن را جستجو میکنند.» دیوید این بینش را در زندگی خود با توجه به انگیزهاش برای قدرت به کار برد. او دیگر سعی نمیکرد در هر بحثی پیروز شود یا در موقعیتهای کماهمیت اثبات کند که حق با اوست؛ او و همسرش که پنج سال پیش با هم ازدواج کردند دیگر کمتر دعوا میکردند.
لیدیا امیر یکی از اندک فیلسوفهایی است که بهنوعی مشاوره فردی ارائه میدهد. در ایالات متحده، دو انجمن حرفهای برای مشاوران فلسفی، یعنی انجمن ملی مشاوره فلسفی (N.P.C.A) و انجمن مربیان فلسفی آمریکا (A.P.P.A)، دهها فیلسوف را لیست کردهاند که میتوانند به شما در حل مشکلاتتان کمک کنند. ایتالیا نیز چندین سازمان حرفهای برای اشکال مختلف مشاوره فلسفی دارد و سازمانهای مشابهی در آلمان، هند، اسپانیا، نروژ و چندین کشور دیگر نیز وجود دارد. در اتریش، ایتالیا و رومانی، دانشگاهها مدرک کارشناسی ارشد را در این زمینه ارائه میدهند. امیر به من گفت همه باید فلسفه بخوانند. از آنجایی که افراد کمی این کار را انجام میدهند، او استدلال میکند که مشاوره فلسفی نیاز مهمی را برطرف میکند. او درباره دگرگونی دیوید گفت :«اگر دیوید تغییر کرده است، به این دلیل است که شروع کرد به آموختن. و او آموخت زیرا میخواست تحصیلات فلسفی داشته باشد. اگر اتفاق خوبی برای او افتاده، به خاطر فلسفه بوده، نه من. من فقط مواجهه را امکانپذیر کردم.»
امیر در سال ۱۹۵۵ در پاریس به دنیا آمد و دختر یک یهودی بازمانده از هولوکاست بود. وقتی هفده ساله بود یک جلد از افلاطون را خواند و مجذوب دیالوگها شد. او ابتدا در مقطع کارشناسی ریاضی و فلسفه خواند، اما علاقهاش بیشتر به ریاضیات فلسفی بود. بنابراین تصمیم گرفت صرفا بر فلسفه تمرکز کند و در نهایت پایاننامهای دربارهٔ مفاهیم رستگاری شخصی در اسپینوزا و نیچه نوشت.
مشاور دکتری لیدیا او را تشویق کرد تا تحلیلهای نظری خود را با مثالهای شخصی ملموس تکمیل کند و او متوجه دو چیز عمده در زندگی خود شد که میخواست آنها را تغییر دهد. اول، میخواست سیگار را ترک کند. اگرچه او دربارهٔ آزادی شخصی مینوشت اما اغلب احساس میکرد که تحت کنترل لذت سیگار کشیدن است. اکثر توصیههایی که برای ترک سیگار میخواند درباره کاهش وسوسه بود: ایده این بود که زمان کمتری را در کنار سایر افراد سیگاری بگذرانیم و از شر سیگار و زیرسیگاری خلاص شویم. امیر برعکس عمل کرد و همهجا با خودش سیگار برد. او به یاد میآورد: «من میخواستم سیگار کشیدن در هر لحظه یک انتخاب آزادانه باشد. پرسش این بود: چه تصوری از خود میخواهید داشته باشید؟»
لیدیا امیر از پرواز هم میترسید. او هنوز هم میترسد، مرتب سفر میکند و قسم میخورد که هر پرواز آخرین پرواز او خواهد بود. او گفت: «من پذیرفتهام که احساس میکنم قبل از هر پروازی میمیرم. سعی نمیکنم که با این احساس مبارزه کنم.» وقتی دکترای خود را تمام کرد، یک دهه بود که هواپیما سوار نشده بود. او به لحاظ فلسفی به این نتیجه رسید که مرگ، بر زندگیای که در آن آزادی او با ترس محدود شده باشد، ارجحیت دارد، و علیرغم اضطرابش با هواپیما به پاریس رفت. مطالعه ایدههای فلسفی آزادی اما زندگی نکردن براساس آنها، برای او غیرقابل قبول به نظر میرسید. او گفت: «من تصمیم گرفته بودم که هرچیزی بهتر از این است که اینطور زندگی کنم.»
فلسفه، هم منبعی طبیعی و هم منبعی عجیب برای کمک به افراد برای حل مشکلات زندگیشان است. سنتهای فلسفی باستانی مانند رواقیگری و بودیسم بر اخلاق عملی و تکنیکهای کاهش رنج تمرکز داشتند، اما به نظر میرسد که بسیاری از فلسفههای مدرن به جای کاهش آن، هدفشان بیان رنج است. شوپنهاور میگوید: «زندگی عمیقا در رنج است. در اصل همیشه مسیر آن تلخ است و پایان آن حتی بیشتر.»
امیر درباره کار مشاورهاش گفت: «از دید من، تمامش دربارهٔ فکر کردن است. این کار رشد مهارتهای گوش دادن و همدلی نیست، چیزی که فیلسوفان بالاخص برای انجام آن آموزش ندیدهاند. این یک تدریس خصوصی در فلسفه است. هیچ رشتهٔ دیگری وجود ندارد که به شما یاد دهد چگونه بهتر فکر کنید وقتی پای زندگی خودتان در وسط است.»
امیر به من پیشنهاد کرد برای درک واقعی مشاوره فلسفی باید یک جلسه امتحان کنیم. او قرار بود در یک کنفرانس بینالمللی در رومانی شرکت کند و ما همدیگر را نزدیک مرکز تاریخی شهر تیمیشوآرا ملاقات کردیم. با هم به سمت محل اصلی سخنرانی کنفرانس راه افتادیم. او با سایه انداختن به رواندرمانگران سنتی شروع به سخنرانی کرد: «آنها نمیتوانند ایدهآلهایی را به شما ارائه دهند. آنها نمیتوانند به شما یک جهانبینی ارائه دهند. فلسفه به تنهایی میتواند جرقه دگرگونی را با قرار دادن افراد در معرض دیدگاههای متعدد و افزایش ظرفیت آنها برای ارزیابی عقلانی آن دیدگاهها ایجاد کند.»
بعدازظهر آن روز به رستورانی رفتیم. امیر از من پرسید که میخواهم در مورد چه چیزی بحث کنیم؟ جواب دادم در چند سال گذشته داشتم روی یک کتاب کار میکردم؛ و حالا منتظر بودم که چاپ شود و سرنوشتش دیگر در دست من نبود. همیشه میدانستم که موفقیت آن کتاب تا حدی با میزان فروش آن ارزیابی میشود. همانطور که انتشار کتاب نزدیک میشد، این واقعیت بیشتر و بیشتر مرا آزار میداد. وقتی به آن فکر میکردم تقریبا احساس ناراحتی میکردم.
امیر گفت: «اولین کتاب شما به زودی منتشر میشود، که این فوقالعاده است. موفقیت آن ممکن است براساس فروش ارزیابی شود، که مضحک است! اگر فروش خوبی نداشته باشد، به این معنی نیست که خوب نیست. اما این عنصری است که نمیتوانید کنترلش کنید.»
گفتم بله. نگرانیام از همین است.
او گفت: «چه چیزی در مورد عدم کنترل چیزها انقدر آزاردهنده است؟»
کمی فکر کردم: «خب، اگر احساس کنید که چیزهایی که به آنها اهمیت میدهید، وابسته به چیزی هستند که قادر به کنترل آن نیستید، این میتواند آزاردهنده باشد.»
امیر گفت: «آره. ولی آیا معمولا همینطوری نیست؟ مثلا تو نمیتوانی کنترل کنی که پروازت با هواپیما درست انجام شود. آنوقت ممکن است جانت را از دست بدهی، چمدانت را، همسرت را،… . معمولا چیزهایی که نمیتوانیم کنترل کنیم، چیزهای کوچکی نیستند. الان، ما دیدگاه تو را از غیرقابلکنترل داریم. این خودش موضوعی برای بررسی است. ما دیدگاه تو از موفقیت را هم داریم. سومین موضوع، ارتباط بین موفقیت و آن چیزی است که غیرقابل کنترل است.»
کمی در مورد تعاریف مختلف موفقیت بحث کردیم. سپس لیدیا صحبت را به اسپینوزا کشاند: «اسپینوزا میگوید کسی که میخواهد بدون ترس زندگی کند، باید بدون امید زندگی کند. اکثر مردم میخواهند فقط جنبه روشن چیزها را داشته باشند، بدون جنبه تاریکشان. اما این همان سکه است.» لیدیا پیشنهاد کرد که به دست آوردن آرامشخاطر قیمتی دارد. اگر به وارستگی دست مییافتم، اهمیتی نمیدادم که کتاب خوب فروش میرود یا نه.
امیر گفت: «اولین کتاب من هشت ماه پس از چاپ فروخته شد اما بعد از آن قراردادهای متعددی برای کتابهای آینده داشتم.»
پیشنهاد مطالعه: تکنیک سادهای برای همهکاره و هیچکاره نبودن!
در دومین روز اقامتم در رومانی، یک جلسه مشاوره فلسفی بین آدام لالاک، مردی سیساله اهل پراگ، و لو مارینوف، استاد ۷۲سالهٔ فلسفه در کالج نیویورک و یکی از بنیانگذاران A.P.P.A. را مشاهده کردم. لالاک در رشته فلسفه از دانشگاه کمبریج مدرک کارشناسی ارشد داشت و اکنون در آرزوی تبدیل شدن به یک مشاور فلسفی بود. لالاک و مارینوف روبروی هم در یک اتاق کنفرانس خالی نشستند.
لالاک شروع کرد: «من حدود یک ماه پیش ۳۰ساله شدم. و به نظر میرسد که در یک دوراهی گیر کردهام. احساس میکنم این سن مسئولیتهای زیادی را به همراه دارد، مثل اینکه قرار است بزرگ شوم و شغل پیدا کنم و تشکیل خانواده دهم. و من احساس میکنم واقعا میخواهم تمام مزخرفات را حذف کنم. میخواهم به چیزهایی که به نظرم مهم هستند، برای مثال فلسفه، برسم. و فلسفه چندان کاربردی نیست.»
مارینوف حین صحبت لالاک، خودکار بهدست نکاتی را یادداشت میکرد. او گفت: «خب، این تاحدی یک تضاد ارزشی است.» او از لالاک در مورد دوستدخترش، پدر و مادرش، شغل گذشته و شغل احتمالی آیندهاش پرسید. مسئله اصلی لالاک این بود که میخواست کار جالبی انجام دهد و درآمد مناسبی داشته باشد. هر دوی اینها احتمالا ممکن بود، اما گرفتن دکترا در رشته فلسفه و امیدوار بودن به بهترین نتیجه از نظر مالی، مخاطرهآمیز بود.
لالاک گفت: «من دوست دارم کتاب تائو ته چینگ را بخوانم، اما واقعا آن را مطالعه نکردهام.»
مارینوف گفت: «من ۵۰ سال است که با آن کتاب همراه بودهام… این کتاب برای من شخصا یک راهنمای عالی بوده و حتی کتاب ایچینگ از این هم بیشتر. من قصد دارم تا چیزی را برایت تجویز کنم که ممکن است به حل این تنش کمک کند.»
بخش اول تجویز مارینوف، مقالهٔ «وجودگرایی یک انسانگرا» اثر سارتر بود که مارینوف پیشنهاد داد میتواند در شناخت اینکه آیا فرد بهصورت اصیل عمل میکند یا خیر کمک کند؛ دومین تجویز او کتاب ایچینگ بود، یک دستورالعمل باستانی چینی برای طالعبینی.
بعد از جلسه، لالاک به من گفت: «نسخهها آنقدر هم برای من طراحیشده نبودند. بیشتر شبیه این بود که آنها فقط کتابهای مورد علاقهٔ او بودند. شاید اگر مسائل متفاوتی داشتم، او باز هم همین موارد را برای من تجویز میکرد!»
برخی فکر میکنند که تمرین مشاوره فلسفی باید استانداردتر شود. برخی دیگر نگران این هستند که فیلسوف-مشاوران مسائل جدیِ سلامت روان را در نظر نگیرند. دو سازمان بزرگ حرفهای آمریکایی تایید میکنند که مشاوره فلسفی نمیتواند به برخی از اختلالات روانپزشکی شدید رسیدگی کند، و مشاوران را مجبور میکنند که وقتی مسائل مراجعین با حوزه عمل فلسفی مطابقت ندارد، آنها را به ارائهدهندگان سلامت روان ارجاع دهند.
روز آخر همایش، امیر را دیدم. او میخواست مرا متقاعد کند که مشاوره فلسفی علیرغم تنوعش، یک جوهره اساسی دارد. انواع مداخلات، از داروهای روانگردان گرفته تا مدیتیشن و طالعبینی، پتانسیل کمک به کسی را داشتند. اما فلسفه متفاوت بود، زیرا به پرسشهای عمیق انسانی درباره اخلاق، هدف و معنا با دقت منطقی پرداخت. فلسفه یک منبع کماستفادهشده بود. او گفت: «به کتابفروشیها نگاه کنید. قفسه پشت قفسه کتابهای خودیاری میبینید، و فلسفه در گوشهای خواهد بود که هیچکس نمیرود.»
بعد از ناهار، در حال قدم زدن در شهر، به ویتگنشتاین، فیلسوف قرن بیستم فکر کردم. کار او روی مبانی منطقی ریاضیات میتواند بهطرز غیرممکنی از زندگی روزمره دور به نظر برسد. با این حال، او مینویسد که هدفش از پرداختن به فلسفه، «نشان دادن راه خروج به مگسی بود که در بطری گیر افتاده». فیلسوفان ممکن است در بطریهای تخصصهای دانشگاهی خود گیر کنند. برای آنها نیز مشاوره فلسفی میتواند رهاییبخش باشد - راهی برای رهایی خود از طریق روشن کردن مسیری برای دیگران.
این پست ترجمهٔ آزادی بود از When Philosophers Become Therapists که در نیویورکر منتشر شده و ایدهٔ ترجمه این مقاله رو هم از توییت علی بیگی گرفتم.
ترجیح شما بین مشاورهٔ رواندرمانی و مشاورهٔ فلسفی کدومه؟