این قسمت: لنگ راه برو!
ظهر یه روز تابستونی بود. همه جا داغِ داغ. حتی مغز آدم مثل تخممرغ تو تابه میخواست سرخ شه. وسط همین داغی، «شاهین» با لپتاپش تو یه کافیشاپ نشسته بود و وانمود میکرد داره برای کنکور حقوق میخونه. در حالی که صفحه مانیتورش باز بود روی یه پروژه انیمیشن که خودش ساخته بود: یه ربات کوچولو که وسط کویر دنبال یه شاخه گل میگشت.
یه آقایی با کراوات زرشکی و قیافهای مثل مدیر کلهای خسته از زندگی اومد نشست روبروش. پدرش بود. مهندس بازنشستهای که هنوز فکر میکرد راه نجات نسل بشر فقط از لای جزوههای ریاضی رد میشه.
پدر:
«شاهین، دیگه وقت تلف نکن. امسال باید حقوق تهران بیاری. خالهات پارتی داره برای قوه قضائیه. اصلاً کارت حلّه.»
شاهین لبخند زد. ولی زیر اون لبخند یه مشت آرزوی خاکخورده بود که شبا باهاشون بیدار میموند. دلش میخواست انیماتور شه. نه وکیل.
اون شب، شاهین تصمیم گرفت یه کاری کنه. رفت خونه، لپتاپش رو برداشت و یه ویدیوی کوتاه از همون ربات کوچولو ساخت. رباتی که وسط شهر آهنی، فقط دنبال یه گلدون کوچیک بود تا توش رویاهاشو بکاره.
ویدیو رو گذاشت تو اینستاگرام. بدون فالوئر، بدون کپشن. فقط با یه هشتگ: #اگه_دلت_بخواد
تا فرداش ظهر، ویدیو ترکید. لایک، شیر، کامنت، حتی یه ایمیل از یه شرکت انیمیشنسازی از ترکیه!
پدرش، با همون کراوات زرشکی اومد نشست کنارش. این بار با لبخند.
پدر:
«این ربات کوچولو رو خودت ساختی؟»
شاهین:
«آره، بابا. اونم وسط جزوههای حقوق، پنهونی.»
پدر:
«خب... شاید اینم یه جور وکالته... وکالت رویاها...»
اون روز شاهین فهمید بعضی شکوفهها میتونن از وسط آسفالت هم سبز بشن، اگه آبشون بدی... حتی اگه اون آب، اشک دلت باشه.
در آخر
در جامعه ای که رویاها و اهداف ساختگی رو به نوجوان و جوانان قالب و تحمیل میکنند، تو اونی باش که وقتی مدرسه میره واقعا یه چیزی یاد بگیره حتی نمره ش صفر باشه، تو اونی باش وقتی تو خیابون راه میره بقیه رهگذرا بگن هی دیوونه را نگاه. چرا که وقتی کسی متفاوت راه بره، بقیه میگن یارو لنگه!