
افکار پریشانم نمیدانم نمیدانم
به چه نقطه ای از زندگی رسیدم
با آنهمه جنب و جوش آخر چه دیدم
تنهاییای دلگیر که اتاقم را ساکت و سرد می کند
که فکر هر موضوعی برایم تولید درد می کند
اینجا که میل دارم به خوابی عمیق فرو بروم
همه را فراموش کرده، خاطرات را به باد بدهم
اینجا که نفس کشیدن سخت میشود هر وقت، که بغض گلویم درد می کند
اینجا که حتی می بزنم و بشوم من مست، باز بیچاره قلبم درد می کند.
اینجا که در پنجره ها، درزهای دیوار
در تک تک تار های گیتار و نخ های سیگار، دنبال روزنه ای امیدِ روشن میگردم، دنبال معجزه...
بین این اشعار غبار آلودهٔ پژمرده.
هیچ نوشته ای کامل نمیشود،
این طلسم تنهایی باطل نمیشود،
همه سردرگمی هست و غفلت،
سینه ای پر از آه سرد و نفرت،
و زمانی که میدود و دور میشود،
از شمع عمرم باد سرد، نور میبرد
اینجا که اسیرمو گم...
افکار پریشانم نمیدانم نمیدانم
افکار پریشانم نمیدانم نمیدانم