ویرگول
ورودثبت نام
Shayan  Khansari
Shayan Khansari
خواندن ۷ دقیقه·۲ سال پیش

شوالیه قرمز

نویسنده : شایان خوانساری
نویسنده : شایان خوانساری


خیلی وقت ها از خودم می پرسم،چرا اصلا این زندگی به ما داده شده؟

هدف ما از این زندگی چیه؟ خیلی ها فقیر به دنیا میان و خیلی ها ثروتمند. خیلی ها یک رایت ساده و خیلی ها اشراف زادگان و شاهان و ملکه ها. اما آیا ما نیک به دنیا می آییم یا شر؟ خوب جواب این سوال از آن چیزی که فکر میکنیم سخت تر است، حداقل در دنیای من.

این داستان منه، داستان رنج و خون، داستان فداکاری و عدالت، اما اگر به دنبال یک داستان شاد و پر از رنگ و سبزی هستید، جای اشتباهی آمدین.

من خیلی جوان بودم و تنها 18 سال داشتم و جوانی ساده بودم و همیشه مشتاق کمک به دیگران. البته این اشتیاق روز به روز با اتفاقاتی که در انتظارم بود، کمتر و کمتر میشد. می پرسید آیا من یک اشراف زاده ام؟

ها ها ها خیر، هرگز هم دلم نمی خواهد که یکی از آن از خود راضی های خودشیفته خودخواه باشم.

چرا از آن ها بدم می آمد؟ خوب روز من همیشه با دیدن یکی از آن ها شروع می شد. چطور میشود این چیز بدی باشد اگر یک رایت عادی هر روز اولین جیزی که می بیند یک اشراف زاده باشد؟

خوب شاید اونقدر بد نبود اگر در زندان سلطنتی نبود. او خودش بود، او هر روز به دیدن من می آمد، هر روز با ایده ای جدید.

لبخندی زشت و رقت انگیزی کل صورتش رو می پوشاند.

میخواهید بدانید من چگونه سر از زندان سلطنتی درآوردم؟ به من اعتماد کنید که نمی خواهید بدانید. قانع نشدید؟ بسیار خوب اما هشدار داده شد.

در این دنیا فقط یک شخص هست که مرا درک می کند، که مرا دوست دارد و دوست واقعی من است، آن شخص مادرم بود. علاقه ای از صحبت از پدرم ندارم، او مادرم را وقتی مریض بود ترک کرد.

البته او هرگز واقعا با ما نبود یا در میخانه بود و یا مشغول پیدا کردن بهانه ای برای تنبیه من. به خوبی آن روز را به خاطر دارم، او وسایلش را با مستی فراوان جمع کرده بود و از خانه بیرون رفته بود من نمیتوانستم دیگر تحمل کنم، پس به دنبال او رفتم

تو!!!!!! فکر میکنی داری کجا میروی؟ مادر من مریض است.

ها ها ها پسرک ا ا احمق تو و مادرت برای من هیچی نیستید

اسم من لایت هست و تنها کسی که احمق هست تو هستی پدر.

ت ت تو چطور، مشتی به صورت من زد که مثل زنگی بیدار کننده بود

حالا میدانستم باید چکار کنم، پس تمام قدرتم را در مشتم جمع کردم و به صورت او زدم. حس بسیار خوبی داشت اما اما او، نه دیگر نه او دیگر پدر من نیست، درحالی که در افکار خود فرو رفته بودم او سنگی برداشت و به سرم زد و من بی هوش شدم.

این آخرین باری بود که آن بزدل را دیدم و بخاطر خودش هم که شده بهتر است بار آخر باشد.

وقتی به هوش آمدم بین خوک ها بودم، مردم بالای سر من جمع شده بودند و به من می خندیدند. در میان آن ها چهره ای بود که هرگز آن را فراموش نمیکنم.

اوتریک، پسر شاه اوتاریک سوم، شاهزاده فاندر استورم.

او مرا مسخره میکرد و مردم را تشویق می کرد که به سمت من آشغال غذاهای خود را پرت کنند و مرا خوک کثیف صدا کنند.

قه قه های آن ها هنوز در گوش هایم می پیچید. نمی توانستم به چیزی فکر کنم به جز اینکه خودم را هر چه سریعتر به خانه برسانم، مادر من مریض است. من باید به خانه برگردم،به سختی بلند شدم وشروع به دویدن کردم و بار دیگر به عقب نگاه کردم، از آن ها متنفرم.

اما قبل از اون باید به درمان خانه شهر بروم،نمی توانم با سری خونی به خانه برگردم.

او نور او نیز اینجاست، آندیا دختری که چند سال هست که او را دوست دارم ولی هرگز نتوانستم به او بگویم به هر حال او دختر یک دوک اشرافی است و خوب اشرافیان با آدم های مثل ما هرگز نبودند ولی خوب این رویایی زیبا خواهد بود

آندیا: باز چه شده لایت؟ اوه نور چه بلایی سره سرت آمده است سریع همراه من بیا

بله من لایت هستم(لایت به معنی نور است) ولی هیچ چیز نورانی را در این زندگی حس نمیکنم

لایت: اوه آندیا خوب راستش او دیگر ما را ترک کرد و این هم اولین و آخرین هدیه ای هست که من من داده.

آندیا: اوه لایت من واقعا متاسفم

او مرا در آغوش گرفت، برای چند لحظه تمام درد های خود را فراموش کردم و کاش میشد تا ابد در همین حالت می ماندم

آندیا: می دانم که برایت سخت خواهد بود لایت اما من تو را می شناسم تو همان لایتی هستی که مرا از دست آن زورگویان خیابانی نجات دادی با وجود اینکه به شدت زخمی شدی، اگر روزی شوالیه ای برای گرفتن دست من بیاید امیدوارم او نیز همچون تو باشد

برای چند ثانیه گرمای زیبایی قلبم را پر کرد اما پس از آن غمی آن را فرا گرفت غمی که میدانست آن شوالیه هرگز من نخواهم بود زیرا که فقط افرادی که خون سلطنتی در رگهایشان جریان دارد میتوانند یک شوالیه شوند و من قطعا یکی از آن آدم ها نبودم

لایت: از تو ممنونم آندیا مثل همیشه شما با حرف های زیبایتون به من قدرت میدهید بانوی من.

آندیا: تو ارزشش را داری، بسیار خوب سرت تا چند ساعت دیگر خوب خواهد شد آه و در ضمن این داروهارا بگیر و برای مادرت ببر و سلام من را به خانم ساتیا زیبا برسان

لایت: آندیا نمیدانم چگونه از تو تشکر کنم این دارو ها بسیار گران است و من پولی ندارم ممنونم بانوی من

باید عجله میکردم و به خانه میرفتم، مادرم بسیار نگران خواهد بود از زمانی که به دنبال پدرم رفتم به خانه بازنگشتم.

لایت: مواظب خودتان باشید بانوی من، من باید سریعتر به خانه برگردم

آندیا: بله تو هم همینطور لایت شجاع و امیدوارم تو را به زودی ببینم

هر دو به هم لبخندی زدیم، می دانستم که او نیز مرا دوست دارد اما همان طور که گفتم زتدگی عادلانه نیست. به هر حال فعلا نمیتوانم به این موضوع فکر کنم. بلاخره به خانه رسیدم وقتی وارد شدم صدای زیبای آشنایی به گوشم خورد، بله مادرم بود.

او به سختی سرفه میکرد، او دیگر حتی نمیتوانست از تخت بلند شود.

ساتیا: پسرم تو مرا در حد مرگ نگران کردی ،چه شد او اینبار کجاست؟ با کمی مکث پرسید، آیا این زخم کار اوست؟

لایت: دیگر خودت را نگران آن بزدل نکن، من خوبم و او دیگر بر نمی گردد و تنها چیزی که برایم اهمیت دارد، تو هستی مادر.

خودم در شهر کاری پیدا میکنم و پول در می آورم، شما باید استراحت کنید و خوب شوید.

حالا مادر جان نگران نباش، به زودی خوب خواهی شد، من از این اطمینان پیدا خواهم کرد.

در مورد اتفاق توی شهر چیزی به او نگفتم چون نمیخواستم قلب درد دیده او را از این بیشتر دردمند کنم.

ساتیا: من این نگاه غمگین و رنج کشیده را میشناسم، پسرم دوباره تو را مورد آزار قرار داده اند؟

لایت: نه مادر من...... من

ساتیا:می دانی که نمیتوانی این چیزها را از من مخفی کنی، من مادر تو هستم و به خوبی تو را می شناسم. حالا برایم تعریف کن چه اتفاقی افتاده است؟

دیگر نمیتوانستم مخفی کاری کنم، پس موضوع را به او گفتم و همانطور که حدس میزدم قطره ای کوچگ از اشک از کنار چشم های به زور بازمانده او پایین آمد در صورتی که سعی میکرد آن را مخفی کند.

ساتیا: لایت عزیزم، میدانم که آن ها در این سال ها به تو بدی های زیادی کرده اند، پسرشاه آدمی سنگدل و پلید است، اما این مردم دشمن تو نیستند پسرم، بلکه آن ها نیز همچون تو قربانی ظلم اوتریک و بی توجهی های پادشاه هستند.

لایت:اما مادر، آن ها به من آشغال پرت میکنند و به من می خندند، چطور آن ها قربانی هستند؟ چطور میشود به این آدم ها به چشم قربانی نگاه کرد؟ این عدالت نیست.

ساتیا: پسرم به یاد داشته باش که عدالت، دستی است که برای بدست آوردن آن به عمل قدم برمی دارد، نه کسی که به زور آن را بگیرد زیرا این دیگر عدالت نیست، آن انتقام است.

آن ها نادانند پسرم،نادانی آن ها را ببخش زیرا که در بخشش لذتی است که در انتقام نیست.

لایت: بله مادر، تلاشم را میکنم.

این داستان ادامه دارد.




داستانرمانغمگیناکشنقهرمانی دراماتیک
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید