دستام رو کرده بودم توی جیبهام و همینطور که خیابان ولیعصر رو از میدون فاطمی به سمت پایین میرفتم، به بحثی که روز قبلش با دوستم داشتم فکرمیکردم. یه سری سوالات توی ذهنم بود که خیلی آشفتهام کرده بود.
دیروز با یکی از دوستای صمیمیام، داشتیم دربارهی هدفهای کوتاهمدت و بلندمدت زندگیمون صحبت میکردیم، که نمیدونم چی شد که یهو بحثمون شد جامعهی آرمانی! هر کدوممون شروع کردیم به نظردادن دربارهی این آرمانشهر؛ از ریزترین امکانات تفریحیاش تا حقوق شهروندی، از کیفیت زندگیاش تا تعریف اخلاقیات، از امید به زندگی مردم تا تعریف آزادی! خیلی جاها با همدیگه همعقیده بودیم، بلاخره همهمون انسانایم و حداقل نیازهایی که داریم مشترکه، و خیلی از آرمانهامون فاصلهی چندانی با هم نداره. مثلا اینکه یکی عقیدهاش خلاف عقیدهی ما باشه، اندیشه و باورش برخلاف الگوهای رایج جامعه باشه، و با ما زاویهی زیادی داشته باشه؛ خب چه اشکالی داره؟ اگه به همدیگه آسیب نزنیم، و هر کسی عقیدش رو برای خودش نگهداره، مگه نمیشه همه کنار هم زندگی کنیم؟ جا که هست! کمم نیست! پس نیازی نیست جای دیگری گرفته بشه. اینجوری آمار رسمی جُرم و جنایت هم میاد پایین، چون در اصل ما تعریف برخی جُرمها رو عوض کردیم و اونا دیگه جُرم به حساب نمیان. زندانها هم حتما خلوتتر میشه. هزینههای عمومی هم حتی کاهش پیدا میکنه. کسی هم به دیگری و افکارش کاری نداره دیگه. نهایتا اونایی که خیلی مشتاقاند، میتونن مباحثه متمدنانه بذارن و با هم صحبت کنن. قشنگ نیست؟
همینطور که با دستانِ در جیب، داشتم به صحبت دیروز فکرمیکردم، رسیدم به چهارراه ولیعصر. پیچیدم سمت چپ و خیابان انقلاب رو رفتم به سمت شرق.
واقعیتش اینه که ذهنم درگیر این سوال بود که نمیدونم چرا وقتی از همهمون دربارهی آرمانشهر سوال میکنن، بلدیم جوابهای قشنگ قشنگ بدیم. اما وقتی پای عمل توی همین جامعهی کنونی میرسه، کاملا متضاد رفتار میکنیم! مثلا یکی رو میشناسم که همیشه میگه باید آزادی بیان باشه و هرکسی بتونه راحت عقیدش رو بگه. ولی وقتی یکی با عقیدش مخالفت میکنه، کاملا حالت تدافعی به خودش میگیره و شروع میکنه به تاختن به اندیشههای طرف مقابل، بدون دلایل قابل قبول و منطقی. خب من پیش خودم میگم اگه همین آدم قدرت داشت، اون فرد مقابلش رو "احتمالا" مجرم معرفی میکرد و راهی زندان میکرد، یا راههای تنبیهی براش میذاشت. پس ینی هر کدوم از ما، یه دیکتاتور درون داریم؟ و هر کدوم از ما، "احتمالا" هنوز اونقدر بالغ نشدیم که بتونیم آرمانشهر رو معنی کنیم...؟ پس کی به اون آرمانشهر میتونیم برسیم؟
همینطور که این سوالات و سوالات خیلی بیشتری حول این مبحث توی ذهنم میچرخه، و من پاسخی براش پیدا نمیکنم، سرم رو میارم بالا و مجسمهی فردوسی رو وسط میداناش میبینم. یادم میفته که مامانم گفته بود خونهی هوشنگ ابتهاج توی خیابان فردوسی بوده. همون خونهی معروف که احتمالا شما هم داستانش رو شنیدید. وقتی که شهر ما که بعد از انقلاب قرار بود آرمانشهری باشه برای خودش، توی سال 63 عقاید و باورهای هوشنگ ابتهاج رو برنتافت، اون رو راهی زندان کرد. همونجا بود که "سایه" اون شعر معروفش رو سرود، از داخل زندان! برای درخت خونهاش، "ارغوان"... چه نازکخیال! فکرکن، چقدر باید تنها باشی که برای درخت خونهات این شعر غمانگیز رو بسرایی. شایدم من دارم اشتباه میکنم و از سر تنهایی نبوده، از سر علاقهاش به اون درخت سرسبز، استوار و مقاوم بوده. نمیدونم.
شعرش رو همون حوالی میدان فردوسی با خودم مرور میکنم. صدای دلالها مانع به هم خوردن ریتم شعر نمیشه. (ارغوانم آنجاست، ارغوانم تنهاست، ارغوانم دارد میگرید، چون دل من که چنین خونآلود، هر دم از دیده فرو میریزد...) [دلار؟ دلار؟ خانم دلار میخوای بفروشی؟ دلار خریدارما...].
(ارغوان، این چه رازیست که هر بار بهار، با عزای دل ما میآید؟ که زمین هر سال از خون پرستوها رنگین است، وین چنین بر جگر سوختگان، داغ بر داغ میافزاید؟) به اینجای شعر که میرسم، میبینم انگار سوالات توی ذهن من هم مثل سوالات ذهن ابتهاج، از یه جنسه! از اون سوالاتی که به قول احمد شاملو "من درد مشترکم، مرا فریاد کن!" شباهت زیادی به هم دارن، و سوالاتیه که به این راحتی نمیشه بهشون پاسخ داد، و نمیشه خیلی آسون در حیطهی کلمات آوردشون. شاید با تجربهی مشترک زندگی توی جامعه بشه درکشون کرد. کمی از سرگذشت سایه و نحوهی برخورد با اندیشهی مخالف توی جامعهام سرخورده میشم، دستام رو بیشتر فرو میکنم توی جیبم، از فردوسی میگذرم. یادم میفته که استاد همیشه میگفت "آدمی به امید زندهست". یه نگاه به عقب میاندازم، میبینم که تنها امیدواریه که میتونه ادامهی راه رو روشن کنه. ذهنم دوباره روشن میشه، خوندن ارغوان رو ادامه میدم تا برسم به آخرش.
«ارغوان بیرق گلگون بهار، تو برافراشته باش! شعر خونبار منی، یاد رنگین رفیقانم را، بر زبان داشته باش، *تو بخوان نغمه ناخواندهی من!* ارغوان شاخه همخون جدا مانده من»
_________________________________
پ.ن: متن فوق رو دو ماه پیش به ذهنم خطور کرد، به عنوان انشای دختر یکی از دوستانم :)