ویرگول
ورودثبت نام
لیدرِ کلمات
لیدرِ کلمات
خواندن ۷ دقیقه·۴ سال پیش

تهران، هزار و پونصد!

فرید: دخترم... سلام

ریحانه: سلام بابایی. بلاخره برگشتی؟ خسته نباشی.

ف: سلامت باشی دختر قشنگم. خب، بیا بشین پیشم و تعریف کن، امروز چیکارا کردی؟

ر: خب، امروز بعد از کلاس‌هام، با داداش‌احمد رفتیم گلدونای شمعدونی دور حوض رو آب دادیم. بهش یاد دادم چند روز یه بار و چقدر باید آب‌شون بده.

ف: دستت دردنکنه دختر گلم، خسته هم نباشی. خیلی خوشحالم.

ر: چون داداشی هم می‌تونه گل‌ها رو آب بده؟

ف: نه. اون‌که خوبه. ولی بیشتر برای این خوشحالم که اونم مثل تو عاشق گیاهان داره می‌شه.

ر: راستی بابایی، اون قصه‌ای که قرار بود وقتی بزرگ شدم رو برام تعریف نمی‌کنی؟ گفته بودی وقتی قدّم به میوه‌های درخت آلومون برسه تعریفش می‌کنی دیگه.

ف: آره بابایی. اتفاقا حس می‌کنم الان دیگه وقتشه که بشنوی. تو الان دوازده‌سالت شده، دیگه بزرگ شدی. باید بدونی یه روزی ما‌ آدم‌ها خودمون چه بلایی سر زمین‌مون آوردیم. حدود چهل سال پیش یعنی حوالی سال 1450، اتفاق‌های خیلی بدی افتاد.

ر: تو اون‌موقع تازه به دنیا اومده بودی، درسته؟

ف: آره تقریبا، من تازه یک سالم بود. مادربزرگ خدابیامرزت خیلی از این‌ها رو برام تعریف کرده. به روزهایی رسیده بودیم که بشر به پیشرفت و تکنولوژی‌‌اش خیلی می‌نازید و بیشتر از قبل درگیر حرص و طمع شده بود. مردم هر روز بی‌تفاوت‌تر نسبت به طبیعت می‌شدند. جنگل‌ها هکتار هکتار برای ویلاسازی و مصارف شخصی قطع می‌شد یا تبدیل به زمین‌های کشاورزی می‌شد. درخت‌ها مدام برای مصارفی مثل زغال، ساخت وسایل تزئینیِ چوبی و حتی کاغذ استفاده می‌شدند.

ر: خب کاغذ که چیز بدی نیست؟ مگه خودت نگفته بودی دلت واسه کتابای زمان قدیم که کاغذی بودند تنگ شده؟

ف: درسته، ولی وقتی به بازیافتش اهمیتی نمی‌دادند، روزانه درخت بیشتری قطع می‌شد. استفاده‌ی بهینه هم از چوب نمی‌شد. درختکاری نه تنها فقط یک شعار ظاهری بود، بلکه روز به روز تخریب درخت‌ها افزایش پیدا می‌کرد. توی همین روزها بود که نفت، سرمایه‌ی دیرین کره‌ی مهربونِ زمین برای بشر، با بی‌تدبیری تموم شد. مساله‌ی سوخت شد قوزبالاقوز. حالا نگرانی بشر برای از دست نرفتن تکنولوژی‌هاش بیشتر شده بود. نیروگاه‌های هسته‌ای کفاف تولید انرژی این‌همه انسان کره‌ی زمین رو نمی‌داد. برای سوخت بیشتر، مجبور شدند دوباره درخت‌های بیشتری رو قطع کنند تا بیشتر سوزانده بشوند.

ر: چه وحشتناک!

ف: تازه بدتر از اینم شد. بحران سال 1460 شروع شد. درخت‌ها انگشت‌شمار شده بودند. با کم‌شدن تعداد درخت‌ها، طبیعتا پرنده‌ها هم جایی برای ساخت لانه نداشتند، اون‌ها هم جمعیت‌شون کاهش شدیدی پیدا کرد و بقیه‌شون هم مجبور شدند از شهرها و روستاها کوچ کنند به جاهای خالی از سکنه و دور از بشر. همین خودش مزید بر علت شد! می‌تونی حدس بزنی چی شد؟

ر: نه! چی شد؟

ف: ملخ‌ها و بقیه‌ی آفات هجوم آوردند به مزارع و شهرها. مواد غذایی روز به روز کمتر می‌شد. با اتمام نفت هم، ساخت خیلی از سموم کشاورزی برای مبارزه با آفات دشوار و پرهزینه شده بود. و این شد که قحطی شروع شد! غذاهای موجود جیره‌بندی شد. همه‌چیز گرون و سخت پیدا می‌شد. روزهای خیلی سیاهی بود.

ر: خب بقیه‌ی حیوونا بدون درخت‌ها چیکار می‌کردن؟

ف:‌ آفرین دختر باهوشم! تمام چرخه‌ی اکوسیستم به طور کل به‌هم ریخت، حیواناتِ دیگه هم از زیست‌گاه‌هاشون رفتند و جمعیت‌شون به شدت کم شد؛ اون‌ها تا مرز انقراض پیش رفتند. حالا دیگه فقط مساله‌‌ی نبود سوخت و غذا و حیوانات و حتی کمبود میوه نبود! بلکه مساله حادتر هم شد! دیگه درخت زیادی نبود تا یکی از کارکردهای اصلی‌شون یعنی ذخیره‌ی آب‌ها رو انجام بده. آب‌های باران و جوی‌ها مستقیم روانه می‌شدند و کمتر به زمین نفوذ می‌کردند. حالا دیگه مشکل کاهش آب‌های زیرزمینی هم به مشکلات‌مون اضافه شده بود. ولی کاش مساله به همین‌جا ختم می‌شد.

ر: دوست‌دارم زودتر آخر این کابوس رو بشنوم تا ببینم چطوری تونستید از این مهلکه جون سالم به‌در ببرید؟

ف: می‌گم بهت. ولی بذار تلخی قصه رو تکمیل کنم. درخت‌ها و ریشه‌هاشون که یکی از عوامل اصلی جلوگیری از سیل بودند، حالا دیگه بین ما نبودند. تغییرات اقلیمی که از هشتاد سال قبلش شروع شده بود، شدت بیشتری گرفت. هوا یا صاف بود، یا باران‌های سیل‌آسا می‌بارید. و طبیعتا سیل‌هاش خیلی ناجور بود.

ر: خانم معلم‌مون گفته بود که درخت‌ها با اثر گلخانه‌ای جوّ مبارزه می‌کنند.

ف: دقیقا. درست گفته. و در نبودشون، مشکلات هوا دوچندان شد. چقدر خوشحالم دیگه این چیزها رو از کودکی به بچه‌ها یاد می‌دند.

ر: بعدش. بعدش چی شد؟

ف: حالا دیگه اکسیژن هوا هم کاهش پیدا کرده بود و ذرات آلاینده توی هوا تثبیت شده بود. زمین بخاطر افزایش کربن‌دی‌اکسید به‌تدریج گرم‌تر می‌شد و گرمایش جهانی به اوج خودش رسید. یخ‌های قطب بیش از پیش آب می‌شدند و سطح آب اقیانوس‌ها بالا می‌اومد. و بشر هنوز گیج و منگ از کرده‌های خودش بود، تا اینکه اتفاق بدتری هم افتاد!

ر: دیگه چی؟

ف: فرسایش خاک! جوری بافت خاک در حال نابودی بود که اون‌سرش ناپیدا! بادهای شدیدی می‌وزید. تمام شهرها و روستاها همیشه پر از غبار بود. طوفان‌های سهمگینِ شن هفته‌ای حداقل پنج روز با بشر گلاویز بود. افقِ دید به چند متر جلوی پا ختم می‌شد. همه‌جا گردوغبار، عین مه، ولی مه غباری! مردم مجبور شدند از ماسک‌های ویژه استفاده کنند.

ر: یعنی از بیماری‌ای که توی کتاب تاریخ‌مون اومده هم بدتر بوده؟ همون بیماریِ صد سال پیش که همه‌ی مردم مجبور شده بودند ماسک بزنند.

ف: کروناویروس رو میگی؟ آره باباجون. اون‌که فقط دو سال بوده و ماسک‌زدن‌شون هم فقط منوط به حضور توی اجتماع بود. ولی این‌یکی فرق داشت. ماسکش باید خیلی ضخیم می‌بود تا ذرات شن و غبار کمتری وارد ریه‌ات بشه. حتی توی خونه‌ها هم گاهی مجبور بودیم ماسک بزنیم. اشعه‌های مُضر خورشید به خاطر نازک‌تر شدن لایه‌ی اوزون و نبود درختان، روز به روز شدت می‌گرفت و بیماری‌های بینایی و پوستی بیشتر می‌شد. مردم فقط توی اینترنت می‌تونستند سرسبزی و بهار و پاییز و رود زلال و جنگل رو ببینند. و خب، طبیعتا همه عصبی‌تر و کلافه‌تر بودند. این وضعیت توی مدت کوتاهی اتفاق افتاد. ظرف پونزده سال، با بی‌رحمی‌های خودمون با درخت‌ها و جنگل‌ها.

ر: خب؟ آخرش چی شد پس؟

ف: مردم کم‌کم خسته شدند از این وضعیت. همه می‌خواستند به روزهای قبل برگردند. دیگه یه‌جورایی بشر به اشتباهاتش پی برده بود. می‌خواست جبران کنه، تا قبل از این‌که زمین همه‌شون رو نبلعیده بود.

ر: زمین هم مثل عمو رضاست. هیچ‌وقت عصبانی نمیشه. وقتی که میشه، دیگه به این راحتی کوتاه نمیاد.

ف: آره دختر گلم، زمین عصبانی بود. ولی آدم‌ها شروع کردند به جبران. هرکسی بذری چیزی پیدا میکرد، توی حیاط خونه‌اش می‌کاشت. از آب آشامیدنی محدود خودشون، آبش می‌دادند؛ چون دیگه حالا ضرورت حضور درختان رو درک می‌کردند.

ر: این درخت گردوی بزرگ توی حیاط هم مال همون زمانه، درسته؟

ف: آره، پدربزرگت جزو اولین نفراتی بود که این کار رو شروع کرد. از یه گردوی کوچیک. ببین چه درختی شده برای خودش.

ر: آره، و چقدرم هرسال گردو می‌ده. بعد همه‌چی درست شد؟

ف: نه عزیزکم، به این سادگی نبود. ولی مردم همت کرده بودند. دسته‌دسته و گروه‌گروه روانه‌ی جاهای مختلف می‌شدند واسه درخت‌کاری. هم از طریق قلمه و هم بذر. اولش خیلی سخت بود. من اون‌موقع دیگه هجده ساله شده بودم، اون درخت صنوبر روبرو رو می‌بینی؟ اون اولین درختی بود که من کاشتم. کمی بعد‌تر، کمپین‌هایی برای کاشت درخت‌ها و از اون مهم‌تر، نگهداری ازشون به راه افتاد. بخاطر تغییرات اقلیمی، آتش‌سوزی توی جنگل‌های تازه‌کاشت زیاد اتفاق می‌افتاد. خیلی‌ها از جمله پدربزرگت فداکاری کردند و توی منطقه‌ی زاگرس جونشون رو از دست دادند.

ر: حیف که من باباجونی‌ام رو ندیدم.

ف: در عوض با این‌همه زحمتی که برای زمین کشیده، روحش شاده دخترم. بلاخره بشر تونست با زمین و طبیعت آشتی کنه. بعد از کاشت فراوان درخت،‌ کم‌کم حیوانات برگشتند، پرنده‌ها اولین گروه‌شون بودند. لونه‌هاشون رو فورا ساختند. آفات کم‌کم از بین رفت. سیل‌ها کاهش پیدا کرد و تونستیم بقیه‌ی روان‌آب‌ها رو مهار کنیم. فرسایش خاک به کل از بین رفت و دیگه باد شن‌ها رو به هوا بلند نمی‌کرد، بلکه لطافت درخت‌ها و سبزه‌ها رو با خودش می‌آورد. آب‌های زیرزمینی کیفیت و کمیت لازم خودشون رو به دست آوردند،‌ میزان اکسیژن هوا زیاد شد و در ازای اون،‌ کربن‌دی‌اکسید کم شد، اوضاع گرمایش جهانی و گازهای گلخانه‌ای بهتر شد و لایه‌ی اوزون هم کمی ترمیم شد. مزارعی که از قدیم زمین کشاورزی بودند، نه جنگل، پربازده‌تر شدند. همه‌جا پر از طرافت و شادابی شد. آسمون آبی رو می‌شد دوباره دید. کیفیت هوا، باران، رنگین‌کمان، شکوفه‌های بهاری، میوه‌های تابستانی، زیبایی‌های خزان و خواب زمستانی درخت‌ها و این چرخه‌ی حیات.

شالیزارهای گیلان، تابستان هزار و سیصد و نود و هشت
شالیزارهای گیلان، تابستان هزار و سیصد و نود و هشت

ر: خب پس چرا اینا توی کتاب تاریخ‌مون نبود؟

ف: چون بشر هنوز هم پرمدعاست. دلش نمیومد از گندی که زده بود جایی بنویسه. واسه همین همه توافق کردند اون دوران رو جایی ثبتش نکنند. ولی، در ازاش روی آموزش نسل به نسل در مورد اهمیت درخت‌ها آموزش بدند.

ر: باباجونم، چقدر خوشحالم که بهم درختکاری رو یاد دادی. لذتی که توی خاک و ایجاد یه موجود جدید هست، توی هیچ چیز دیگه نیست.

ف: منم خوشحالم دختری با این همه دغدغه‌ی طبیعت دارم. الانم پاشو با داداشت برو از درخت انگور پشت حیاط، چندتا خوشه بچینید و بخورید و اگرم دوست داشتید، فاتحه‌ای برای پدربزرگ‌تون و همه‌ی کسایی که توی این راهِ حیات، راه زمین سبز، از جونشون مایه گذاشتند، بخونید. یه خوشه هم واسه بابا بیار تا تیرگی این داستان رو از تنم بشوره بره.

ر: چشم بابایی‌جونم. احمد؟


پیکِ زمینداستان کوتاهداستاندرختمحیط زیست
تورلیدر (راهنمای گردشگری) + ویراستار
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید