مادرم بزرگم سفت و سخت معتقد بود که عمه اش را آل کشته ،درست قبل از زایمانش ، وقتی پابه ماه و سنگین از جا بلند می شده که برود توی پاشیر حیاط سر وصورتش را بشورد و کمی هوای تازه فرو ببرد توی سینه ، یک هو چشم در چشم شده با یک زن سرخ موی نحیف و زشت و ترسناک که پریده روی گلویش و جانش را گرفته .
بعد هم مادربزرگم تعریف می کرد که چطورهمه همسایه ها جمع شده بودند و بدن بی جان زن و بچه را برده بودند تا یک جایی در امامزاده ای دفن کنند که روحشان با فرشته ها محشور باشد . قصه ترسناکی بود که آخرش یک طوری تمام می شد که دلت می خواست بروی توی بغل مادر بزرگت و سرت را بچسبانی به شانه اش وهی سوال کنی وهی بیشتر بترسی .گرچه یادم هست آن شبها چه شب های عجیبی بودند و مادر بزرگم چطور با حوصله جواب های عجیب و غریبی می داد و خوابم را آشفته تر می کرد.
مثلا اگر می پرسیدم:عمه ات چه شکلی بود؟ لبخندی توی تاریکی شب میزد و بعد میگفت: یه کم شکل تو.
تصورش را بکنید، عمه خانم شکل من بود، مثل من از داستان های جن و پری می ترسید و آن طور با شکم حامله نصفه شبی بلند شده بود و رفته بود سر پاشیر، انگار نه انگار که تنهایی و تاریکی خودش آدم را میکشد. حالا اگر همین جا، درست همین جای قصه نصف عمر نشده بودی و باز سوال می کردی که چرا تنها رفت سرپاشیر، مادربزرگم جوابی توی آستینش داشت که قلب ده ساله ات را از ضربان می انداخت ، یک چیزی مثل این؛
وقتی اجل صدایت کند، هرجا که باشی ، هرکه باشی ، از هرچه بترسی فرق نمی کند ، تو بلند می شوی و می روی به سمتش. آن وقت بود که جیغ من در میآمد که نخیر اجل مگر همان عزرائیل نبود؟ فرشته خدا مگر نبود؟ پس چرا خودش با همان پیرهن سیاه و قیافه حق به جانبش نمیآمد که یواشکی توی تخت عمه خانم را راحت کند؟ چرا می رفت پشت سر آل؟ آن پیرزن چروک ترسناک با دندانهای تیز یکی در میان که احیانا دماغ هم نداشت و از آن جا صدایت می کرد و گولت می زد؟
آن وقت بود که مادر بزرگ می خندید و می گفت : اجل این جور وقت ها تماشاچی است و فقط وقتی زمانش برسد، روحت را از دست آل نجات می دهد، بچه ات را نجات می دهد و می بردتان به بهشت. این را می گفت و به خیال خودش دیگر من باید آرام میگرفتم، باید با اجل دوست میشدم، یا باید امیدوار می شدم وقتی آن آل موسرخ با ناخن های چنگکی برای بردن من میآید حداقل روحم از رفتن به قعر زیرزمین ها نجات داده میشود .اما من ده ساله بودم و قلب ده ساله ها این طوری آرام نمی شود. گریه میکردم و میگفتم که برای عمه خانم ناراحتم، برای زن جوانی که بی دلیل پای پاشیر مرده و برای بچۀ نیامدهاش ناراحتم و برای خودم از همه بیشتر ناراحتم که باید دلم خوش باشد که بالاخره اجل نجاتم میدهد.
بعد مادر بزرگم سرم را بغل می کرد، می گفت بیست یا سی سال دیگر می فهمی چه می گویم، وقتی یکی از آدم هایی که دوست داشتی بمیرد ، یکی شان برود یک جای دور ، یکی شان تلخ بشود و مردن و زنده بودنش فرقی نکند یا وقتی دلت را با نامردی بکشند و یا وقتی یکی که میشناسی و دوست داری این قدر مریض بشود که زنده ماندش سختِ سخت باشد، دیگر میفهمی که اجل دشمن نیست که به وقتش آدم را از دست آل مو قرمز نجات خواهد داد.