شرمین نادری
شرمین نادری
خواندن ۳ دقیقه·۷ سال پیش

تلی خانم

مادرم معتقد بود که تلی خانم عمر دوباره یافته، از مرگ در رفته، هزار و صد بار فرشته مرگ روی شانه‌اش نشسته و بعد هم پریده است، لابد همان روزی که از وسط اتوبان رد شده بود، آن هم با چشم کور و پای پیاده و چادر سیاه.

مادربزرگم می‌گفت: تولد دوباره‌اش این نبوده؛ آن وقت تخت سبزی خوردن را چپه می گذاشت و چاقو را محکم می زد وسطش و می‌گفت وقتی آن یکی چشم مریضش را در آورند و این یکی سالم ماند تولد دوبارهاش بود.

پدرم به کل وارد بحث نمی شد، از نظرش تلی خانم با آن عینک یکی درمیان سیاهش وآن چادر خاکی چروک، فقط یک همسایه نیمه دیوانه بود که آدم باید برایش دل می سوزاند و بد بود اگرپشت سرش حرف می زدی. پدر می‌گفت : گناه دارد بدبخت است.




این را که می‌گفت مادربزرگم می خندید و از زیر کتاب گنده‌ای که کنار تختش می‌گذاشت و بعدا فهمیدم هزار و یک شب بوده یک عکس در می‌آورد و دختر توی عکس را نشانم می داد و می‌گفت :به نظرت این بدبخت است؟ دختر توی عکس اما موهایش چتری بود، صورتش باز و سفید و خنده‌اش نورانی بود و گمانم ده سالی داشت. مادربزرگم البته عکس را از روی طاقچه خانه تلی خانم برداشته بود.



من هم گاهی سر آن طاقچه رفته بودم، پر از عکس بود، قاب های شکسته پکسته و شیشه‌های در آمده و شمع و گل و پروانه. عکس عروسی تلی خانم هم بود، عکس شوهرش با دندان طلا و ساعت طلایی و موی روغن زده. اما همه روی هم تلنبار بودند ،روی سرهم افتاده بودند ،همدیگر را دوست نداشتند، خوشبخت نبودند، عکس ها را می‌گویم. شوهر تلی خانم که مرده بود طفلک و عکسش هم توی قاب نقره‌ای شکسته‌ای خاک می‌خورد، بچه ای هم نبود که تلی خانم را وادار کند به تمیزکاری، به شست و رفت، یا به خنده حتی.




تلی خانم چادرش را به سرمی کشید و می آمد و توی حیاط خانه مادر بزرگم می نشست و با لهجه قشنگش تعریف می کرد که چطور به عشق عروسی با پسرخاله‌اش از باکو به تهران آمده، چه لباسی تنش بوده، چه گل های قشنگی به مویش زده و چه شعرها که نخوانده و ننوشته. هیچ کس به جز من نمی‌دانست تلی خانم شعر می گوید، نقاشی می کند. با همان یک چشمی که داشت ، کنار نقاشی‌هایش شعر حافظ و سعدی می نویسد و بعد کاغذ را چهارتا می‌کند و می آورد و می‌چسباند توی دفتر خاطرات من. تلی خانم عاشق دفتر خاطرات بود، ریز به ریزش را می خواند، درباره هر شعری و هر نقاشی اظهار نظر می کرد و وقتی که دفترم پر از خاطره شد، دفتر را زیر چادرش زد و برد و دیگر نیاورد.

مادربزرگم می‌گفت: «تلی خانم این طوری زندگی می کند ، همین که صدبار نمرده شانس آورده ،طفلک شوهرش که آن طوری، پدر و مادر هم که ندیده، تنهایی سخت می گذرد برایش.»

مادرم می‌گفت: «تلی خانم بی‌حواس است، یک جوری توی هپروت است، چرا برای بچه ها این قدر خوراکی می‌خرد؟ چرا پول هایش را برای عروسک پلاستیکی و تخم مرغ شانسی می‌دهد؟ مگر خودش چیزی نمی خواهد؟»

پدرم اما فقط می‌گفت: «طفلک تلی خانم خیلی بدبخت است.»

شاید همین هم بود که یک روز عصر، وقتی من و تلی خانم روی لبه باغچه مادربزرگ نشسته بودیم و وچای تازه دم می خوردیم، من پرسیدم: «تلی خانم تولد دوباره شما کی بود؟»

این را نمی‌دانم چرا پرسیدم اما دیدم که با تعجب نگاهم کرد از پشت آن عینک سیاه و سفیدش که شبیه چشم بند دزدهای دریایی بود، بعد چشمش برق عجیبی زد و آن وقت پرسید: «تو چند سالت است؟»

گفتم: ده سال

گفت: سی سال دیگر دوباره متولد می‌شوی.

گفتم: چرا ؟

گفت: برای این که مرگ و تنهایی توی چهل سالگی یقه آدم را می‌گیرند ، بعد یک دفعه ول می کنند و آن وقت یک چیزی توی دل آدم غنج می‌زند برای زنده ماندن .

گفتم: تلی خانم دل شما غنج می زند؟ .

گفت: دل من می زند و همین هم کافیست .

بعد سرش را پایین انداخته بود تلی خانم و نقشه کشیده بود چطور دفتر خاطراتم را بردارد و در برود...




نوشته‌های من را در کانال تلگرام هم می‌توانید دنبال کنید.

داستانتلی خانمشرمین نادری
در این صفحه خیلی خیلی مجازی ،فقط قصه می نویسم ، تو بگو از هزار سال پیش تا امروز، اصلا سال هاست قصه هایم را مثل مرواری های دوخته شده به دامنی بلند پشت سرم می کشم، دوست داشتی بخوان ...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید