شرمین نادری
شرمین نادری
خواندن ۵ دقیقه·۷ سال پیش

دیوانگی


با دوستم کلید یدک ماشین مرد رفته را برمی داریم و یواشکی می رویم و در ماشین را باز می کنیم و یک شیشه عطر را خالی می کنیم تویش .من یک عروسک سنگ صبور را می نشانم جلویم و قصه می گویم برایش و بعد می روم می اندازم جلوی در خانه مادرش ،لابد می خواهم خاطراتم برود یک جای دیگر ، اینجا نباشد . بعد کارت تلفن می‌خرم گوشی را برمی دارم و با یک شماره اشتباهی زنگ می زنم به موبایلش برمیدارد و می گوید بله و من تندی قطع می کنم و میدوم زیر باران و این قدر گریه می کنم که مردم کوچه من را با انگشت نشان میدهند و چنان نچ نچ می کنند انگار بخواهند یک گله بز را از کوچه فراری دهند .




دیوانه‌ام؛ از ازدست دادن دیوانه‌ایم، به خیالمان کسی نمی فهمد ، کسی باور نمی کند ،کسی نمی داند، به خیال من که لابد هیچ کارعاقلانه‌ای نمی آید، فقط می خواهم این حال غریب دلتنگی تمام شود، برای من تمام شود اما برای کسی که رفته شروع شود، این قدر دل‌تنگ شود که بمیرد، این قدر گریه کند که تب کند، اصلا میخواهم به قدر من دلتنگ باشد و نمی‌شود که بشود .

بعد فلفل می سوزانم و به خودم فوت می کنم که سردی بین ما آب شود ،این را یک زن فالگیر گفته. یک دعایی هم دارد که یادم نیست، چه میدانم، بعد آب دعای باطل السحر می ریزم توی حیاط خانه که طلسم و جادوی حسودان را پاک کنم که بازهم نمی‌شود و دست آخر گریان می روم و پایین خیابانِ خانه تازه‌اش می‌ایستم و آرزو می کنم که ببینمش. اما دیگر دیده نمی‌شود. دیده نمی شوند، دنیا انگار از جلوی چششمان برشان می‌دارد و ما نمی فهمیم .




خانه این یکی همین کوچه بغلی است، محل کار آن یکی درست وسط میدان فاطمی است و چه میدانم آن یکی کلی دوست مشترک داشته با این یکی ، اما من دیگر نمی‌بینمشان و گمانم این اولین هدیه طبیعت است به من برای گذارندن مراحل سوگ.


زمان؛ زمان می‌گذرد و انکار تمام می شود و تو باور می کنی که او با سنگدلی تمام رفته و پشت سر گذاشته همه خاطره‌های خوب را. چرایش را نمیدانم ولی مردم واقعا فراموش کارند. همین هم هست که خشم می‌آید و جای دلتنگی را می‌گیرد و بعد هم لابد بی‌تفاوتی سر می‌رسد وآن کوچه که برایش گریه می‌کردیم یکی دیگر از خیابان‌های جهان می‌شود.

گرچه تا من می‌آیم بهتر باشم، دوستم به بیماری من دچار می‌شود. عشق خیانت می‌کند ،ترکش می‌کند و دوستم ناباور می‌ماند وسط خیابان و زنگ می‌زند به من و می‌گوید حتی نمیدانم کجای دنیا هستم. می‌گویم:

میزنم روی میز، صدایش را گوش کن و چشم هایت را ببند و بیا.


دوستم می آید. گریه میکند اما دیوانگی نمی‌گذارد که خوب باشد، بلند می‌شود و می‌رود پیش یک آدم غریبه و همه رازهای مرد رفته را می گوید به خیال خودش همه پل‌های پشت سرشان را خراب می‌کند ، آن هم با حرف زدن از بلاهایی که سرش آمده و حقش نبوده . من به او می گویم چرا دیوانگی می کنی؟ او پیش خودش می گوید که من خل شده ام و از دست هم حرص می خوریم و بهم نصیحت می‌کنیم و گیج گیج می‌رویم سرکوچه بستنی بخوریم. درحالی که بستنی لواشکی من را یاد مردی می‌اندازد که با خنده و مهر مجبورم می‌کرد رژیم‌ها را کنار بگذارم و دوستم اصلا بستنی دوست ندارد.

این هم دیوانگی است و اتفاقا بد هم نیست. هرچند وقتی دیوانه‌ای نمی‌دانی که دیوانگی نوعی تب و لرز بعد از مریضی است. می‌آید، می‌گیردت و زمینت می‌زند. اما یک جور غریبی جای دلتنگی را می‌گیرد و بالاخره هم نجاتت میدهد.

همه دیوانه می‌شویم؛ یکی را می‌شناسم که شب تا صبح توی پارک جمشیدیه راه می‌رود تا معشوق را فراموش کند، مردی که خیال می‌کردم دوستش دارم از فرط دلتنگی روی دستش سیگار خاموش می‌کرد و یکی دیگر که تازگی دلم را شکسته، پشت سرم می گوید که دروغگو هستم. شاید که روی اشتباهات خودش پرده‌ای بیندازد.




شبیهیم؛ همه دیوانگی می کنیم. همه مثل همیم. از دلتنگی دست و پا می زنیم، صدبار پیام و نامه می‌نویسیم و پاک می‌کنیم و پاره می‌کنیم و می‌ریزیم توی جوب ولی عصر. صدبار گوشی را بر می‌داریم و در حالی که نفسمان به شماره افتاده سعی می‌کنیم که از اشتباه دوباره فرار کنیم و بعد گریه می‌کنیم، سیگار می‌کشیم، می‌زنیم به کوچه و با اولین آدمی که معلوم نیست کی هست و از کجا آمده می‌رویم آبعلی و خیال می‌کنیم که از درد فرار کرده‌ایم .

دیوانه ایم همگی؛ گاهی به دوستان هم دروغ می گوییم، گاهی اتفاقات را بزرگ نمایی می‌کنیم و گاهی از کوچک نمایی اشتباهات بزرگمان دریغ نداریم و گاهی هم این قدر خشمگین می شویم که می توانیم سرمان را توی دیوار بزنیم و گاهی هم می زنیم که خیلی درد دارد و اصلا توصیه نمی‌کنم .

همه این ها یعنی ما زنده ایم. آدم معمولی هستیم، خشم می گیردمان، شادی رهایمان می کند، برایش دست و پا می زنیم و از فرط خستگی می‌افتیم. به خدا همه این ها طبیعی است، به قدر عطسه کردن و جیغ زدن وقتی سوسک روی دستت راه می‌رود . چون مرحله خشم از پله‌های میانی عمارت سوگ است.


باید ایستاد روی این پله؛ فریاد زد، به دیوار مشت زد، گریه هایی کرد که دختر همسایه بالایی بدود توی راهرو و حرف‌هایی زد که دوستان به عقلت شک کنند. بعد کم کم باور می‌کنی که کسی که رفته باید «رفته» باقی بماند و تو هم باید بگذاری و بروی یک جای دیگر. دوباره عاشق شوی و دوباره بخندی، زندگی همین جنگیدن است برای زنده ماندن.

به قول چینی ها: زندگی اصلا استراحت بین دوجنگ است ،دوباره هم جنگ می کنی ،دیوانه می شوی و سرت را می زنی توی دیوار. ولی گفتم این یکی خیلی درد دارد ؟

گرچه خودمانیم، وسط همه خستگی‌ها ،خل شدن‌ها ، فوت کردن‌های توی گوشی و نفرت‌ها و خشم‌ها یک چیزی لازم است؛ دوست




همیشه باید دوستی باشد که وقت دیوانگی و گریه کردن و تلفن زدن و عطر خالی کردن و فلفل سوزاندن کنارمان باشد. بگوید بس است و دستمان را بکشد و از مهلکه نجاتمان بدهد. یه وقتی هم شما همین کار را برای آن دوست می کنید؛ دیر یا زود. وقتی کسی یا چیزی را از دست داده و با دلتنگی از دست دادنش روبرو شده و از مرحله انکار گذر کرده و دیگر خشم می آید که بخوردش. شما هم به او می گویید نترس، دیوانه باش اما فقط کمی و زود تمامش کن چون رنج خواهد گذشت و چیزی که میماند شان و احترامی است که تو برای خودت خریده ای.

توهم می گویی باشد و بعد خیلی یواش باز سرت را می زنی توی دیوار؛ باور نمی کنی ؟



داستان از کتاب هرگز چاپ نشده‌ی«هیچ غم مخورید» است.

داستاندوستشرمین نادری
در این صفحه خیلی خیلی مجازی ،فقط قصه می نویسم ، تو بگو از هزار سال پیش تا امروز، اصلا سال هاست قصه هایم را مثل مرواری های دوخته شده به دامنی بلند پشت سرم می کشم، دوست داشتی بخوان ...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید