یادم هست کسی به من گفته بود پایان شاد وجود ندارد ،همه پایان ها تلخ و غم انگیزند، همه میمیرند، همه آخرکار درد می کشند، همه حرفهای تلخ میزنند به هم و همه هرچه خوبی و دوستی و عشق بوده را فراموش می کنند و یا چه میدانم همه روزهای خوب را انکار می کنند.
بعد، اما من مرگ کسی را دیدم که در نود سالگی برای دویدن در پارک می رفت ، در خیابان ایستاده بود ،در حالی که آخرین تکه نان سنگک صبحگاهی توی دستش بود، به شهر نگاه کرده بود و بعد تمام کرده بود. مرگ مثل زنی با پیرهن مشکی آمده بود که به زیباترین شکل به اسبی سیاه سوارش کند و ببردش. وقتی او را روی زمین میگذاشتند و چشم هایش را میبستند ،یادم هست یک قطره اشک روی گونهاش دیدند؛ گریه کرده بود، درست قبل از پایان، درست قبل از تمام شدن زندگی ای که ترک کرده بود و من با خودم گفتم لابد دلش سوخته بوده. برای آن ها که هنوز دارند می جنگند که نمی دانند زندگی چقدر ناعادلانه و بیرحم است و اگر جدی بگیریش و دل خودت را مثل فرشی جلوی پای هرکس و ناکسی پهن کنی تنها چیزی که باختهای همان زندگی است .
همان روز، همان جا من فهمیدم که پایان همیشه تلخ نیست، هرچند از دست دادن و رفتن همیشه تلخ است، اما گاهی هم، البته به ندرت آدم هایی هستند که وقت رفتن لبخند می زنند.
چه وقتی که میمیرند و جهان را ترک می کنند و تو را با تلی از خاطرههای خوب تنها می گذارند و چه وقتی رابطه و عشقی را تمام میکنند.
این آدمها نادرند که با محبت و دوستی اشک میریزند و به احترامت برمیخیزند و چنان خداحافظی میکنند انگار همیشه دوستت داشتهاند، حتی اگر فقط تظاهر میکنند. شاید هم این طوری به تو فرصت نفس کشیدن می دهند؛ به تو اجازه می دهند کمی با خودت خلوت کنی که ببینی این چند سالی که باهم گذراندهاید آیا به دردها و ناراحتیهایش میارزد و این کسی که تو را در میانه راه رها کرده آیا همان کسی است که در تاریکترین راهروهای خانه تقدیر بشود به شانه اش تکیه کرد؟
این آدمها را باید تحسین کرد، باید دستشان را گرفت و صورتشان را بوسید، هرچند که توان ادامه راه نداشتهاند. این آدم ها با باقی بچههای آدم و حوا فرق دارند، چون انگار که اغلب آدم ها یاد گرفتهاند که فقط می شود با خراب کردن چیزی را تمام کرد. حتی اگر آن چیز بهترین دست آورد دو سال گذشته عمرت باشد. آنها خیال می کنند باید همه شادیها را فراموش کنند، با نفرت اشتباهات تو را فریاد بزنند و از گفتن هیچ کلمه زخم زن و تندی هم نترسند، چون این تنها راهی است که میتوانند با وجدانهای شکسته پکسته شان کنار بیایند.
درست مثل پسر بچهای که قبل از رفتن از خانه دوستش، یواشکی دوچرخه او را خراب می کند به امید این که کسی بعد از رفتن او شاد نباشد، مثل دخترکی که موهای دوستش را میچیند چون موهای خودش قشنگ نیست، مثل زنی که قبل از ترک خانه همه آینه ها را می شکند و روی دیوارها خط میکشد، مثل مردی که وقت رفتن حتی سرش را برنمی گرداند که خنده پر مهر کسی که پشت سرگذاشته ببیند، مبادا که یادش بماند که کسی دوستش داشته.
پایان میتواند جور دیگری اتفاق بیفتد، دلیلش مهم نیست، دوخط موازی بالاخره راهی برای دور شدن پیدا میکنند، اما میتوانیم دست روی زخمهای هم نگذاریم، مدتی به غم وشادی و حساسیتهای هم احترام بگذاریم، میتوانیم کمی فقط کمی برای حفظ تعادل هم از ایجاد رابطههای تازه اجتناب کنیم و برای آبروداری هم که شده خانهای که باهم ساخته بودیم را به آتش حسد و کینه نسوزانیم. این هم تمام میشود، این هم می گذرد، شبی میآید که تو دوباره عاشقانه پشت پنجره مینشینی و دوباره دل دل رسیدن کسی را داری که دوستش داری، بعد یک دفعه می بینی که دلت به سمت دیگری میدود، با خودت می گویی آخ یادش بخیر... با خودت روزهای خوب گذشته را دوره میکنی و چون قبل از رفتن و پایان دادن دل کسی را نشکستهای و به شان و شغل و شرافتش توهین نکردهای با وجدان راحت موی تک و توک سفید سرت را توی آینه نگاه میکنی و از دیدن چشمهای دوباره خندانت، همزمان گریه میکنی و میخندی.
بگذار با آرامش تمام شود، بگذار آن چیزی که داشتی به تلخ ترین قصه جهان تبدیل نشود، بگذار آدمها باز هم بگویند حیف، اینها چه خوب بودند با هم و از حیرت این پایان شگرف و کم آسیب و البته احترامی که برای خوبیهای هم قائلید دوتا شاخ روی سرشان دربیاورند .
پ.ن: از کتاب چاپ نشدهام، هیچ غم مخورید