آيا تا به حال به پيچ و خم راهروهاى باريك و تو در توي خواب فكر كرده ايد . آنجا كه بي غل و غش مى رقصی ،می خندی، گریه می کنی و ساعتها در دنیایی وقت می گذرانی که در زندگی روزمره ات به حساب نمی آید . جایی که بهترین آموزگاران در تلاش بی وقفه ،خود را در اختیارت قرار می دهند و چه شاگردان نمک نشناسی هستیم که جز اندکی کسی درسهایشان را فرا نمی گیرد .
می خواهم شما را به جایی ببرم که نمی میراند و نمی میرد . جایی که اگر پایت لیز بخورد یا اگر از بلندی بیفتی هیچ خراشی بر نمیداری . جایی که می توانی به اقیانوسها پرت شوی بی هیچ وسیله ای ساعتها زیر آن قدم بزنی و با آبزیان درددل کنی و یا روی آن راه روی و با پرندگان آواز بخوانی .
می خواهم شما را به اعماق آن کوههایی ببرم که بی هیچ زحمت آنها را از زمین برمی دارید و قله هایشان را فتح می کنید .جایی که راحت می خندی و گریه می کنی. جای که در کنار عزیزان از دست رفت ات ساعتها می نشینی و با هم آواز زندگی سر می دهی . اینجاست که دیگر رمقی برای بیدار شدن نداری حتی اگر در کابوسی هولناک گیر بیفتی و یا گرفتار حیوانات درنده شوی و پوستشان را نوازش کنی . مارها به دورت بپیچند و دهانشان را باز کنند و غذایشان شوی و هیچ دردی حس نکنی و شاید از گلوگاه آنها بیرون بیایی .
می توانم تو را آنجا ببرم که چهره ای ناآشنا کنارت آمد، دستهایت را نوازش کرد و دلداریت داد وناگهان به آشنایی تبدیل شد که دوستش داری . می شود سالها آن خاطره را در اعماق ذهنت ذخیره کنی و گاهی از انجا بیرون بیاوری و تسلا بگیری.
همین لحظه هاست که با خوب و بدش می مانیم و در انتظار آینده روزهایمان را به بطالت می گذرانیم و در دنیایی دیگر دست و پا می زنیم و زیبایی و زشتی را در هم می تنیم و حتی می خواهیم بدیهایش را با صدقه و دعا به خوبی تبدیل کنیم تا به آرامشی کاذب برسیم . و آنجاست که می شود شکل گرفت و خود را در آیینه ای دید که ما را لخت و عریان نشان می دهد.
در آنجاست که ساده و بی آلایش دست در دست طبیعت پی گمشده مان می گردیم و می توانیم در چشمه های بالاترین قله ها شنا کنیم و روح را صیقل دهیم .
می توانم ببینم :
رویا دستهایت را گرفته است و با خود به افق می برد . در اعماق زمین ،در اوج آسمان ،با پرهایی طلایی به پرواز در میایی .در جایی که دشتها گیسوانشان را به باد سپرده اند تا عطر اقاقیا را در ضیافت کوهپایه های معراج پخش کنند . در آن لحظات است که پژواک درد آلود صدای خود را می شنوی و از غبار عادات روزمرگی بیرون می آیی.
آیا هیچ فکر کرده ای که می توانی خود را در آغوش بگیری بی هیچ آینه ؟ می دانی می توان حتی به “هیچ “نگاه کرد آنگاه که با -پاک کن-دنیا را از صفحه روزگار پاک کردی و به او نگریستی ؟
ما چیزی نیستیم جز آشفتگی درون اقیانوسها .ما درون عادات زندگی غرق شده ایم . و هویت خود را در این نیستی ها گم کرده ایم .آری ما به نیستی ها علاقه داریم .به حسرت خوردن ها ،به آنچه که نداریم .و برای به دست آوردن نیستی ها تلاش می کنیم .ما به هستی کاری نداریم .
آنجاست که همه چیز هست .آنجا که حتی اگر گرسنه و رو زمین سرد افتاده باشی ،می توانی آتش روشن کنی و گرم شوی و بی هیچ زاری شب را صبح کنی .
آنجاست که در راهروهای تاریکش می توانی برقصی و رنج را فراموش کنی .
می خواهم تنها وارد شوم . جمع آوارگان را کنار بزنم در فراسوی کرشمه های ستاره ای ،ریسمان طبیعت را بگیرم و سفر کنم به اوج . آنجا که آتش از کوهها غلیان می کند.شعله ای بردارم بی سوزش و اشک ، به رودهای ساکن بریزم تا صدای خروشانشان فرشتگان خفته را بیدار کند . بتوانم راه را برای آوارگان باز کنم تا با آواز کودکی خردسال برقصند و شادی کنند
شیده شریفی☘️
نویسنده