حسن علیزاده
حسن علیزاده
خواندن ۵ دقیقه·۱ ماه پیش

به پیر میکده گفتم که چیست راه نجات

خاطرم هست آرتور سی کلارک در یکی از داستان‌هایش از دنیایی نوشته بود که هر کاری فقط با زدن یک دکمه انجام می‌شد، از آماده شدن قهوه گرفته تا آمدن روزنامه به روی پیشخوان! یک چیزی تو مایه‌های «بیبی دی بابیدی بو» تو کارتون معروف سیندرلا! حالا به اینکه این اتفاقات قرار بود درون یک سفینه‌ی فضایی و آن هم در سیاره‌ای دوردست رخ دهد، کاری نداریم، کما اینکه شخص شخیص آرتور سی کلارک اساسا علمی تخیلی نویس بود؛ ولی واقعا می‌شود چنین دنیایی را تجربه کرد؟

همه‌گیری کرونا و خانه نشینی‌ها باعث شد پدرها و مادرها و حتی پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌ها با فناوری و به‌ویژه در زمینه‌ی ارتباطی‌اش آشنا شوند، البته با لطایف الحیلی! هنوز که هنوز است هر وقت به خانه‌ی پدری بر می‌گردم، ایشان را با تکه کاغذی در دست می‌بینم مترصد فرصت تا در زمان و مکان مناسب، گوشه‌ی رینگ گیرم آورده و از من بخواهد تک تک شماره‌های روی برگه را در گوشی‌اش ذخیره کنم. هر بار هم برایش توضیح می‌دهم باز فراموش می‌کند و روز از نو روزی از نو!

البته همینش هم جای شکر دارد، ترجیح می‌دهم بار سنگینی دستان پدرم همان تکه کاغذ باشد تا دسته‌ای انبوه از انواع قبض‌ها و زحمت رفتن به شعب بانک و منتظر ماندن‌های توی صف. نسل من که اصطلاحا دهه شصتی هستیم، آن روزها را به خاطر دارد. زمان گذشت ولی عمرمان هم گذشت، از مراجعه به شعب بانک‌ها تا یک لنگ پا ماندن پشت عابر بانک و حالا که می‌شود از طریق گوشی و در هر زمان و احیانا در هر حالتی (منظورم با پیژامه یا شلوار کردی است، فکرتان جای بد نرود!) انوع قبض‌ها را پرداخت کرد.

عمر گرانمایه درین صرف شد ... تا چه خورم صیف و چه پوشم شتا

درست که بسیاری از کارهای سخت و زمان‌بر قدیمی مثل پرداخت قبوض راحت‌تر شده ولی با این حال نوع کاربری اپلیکیشن‌ها هنوز هم برای نسل‌های قدیم سخت یا دیرعادت است، شاهدش هم مراجعه‌ی روتین پدرم برای کمک در پرداخت قبض‌ها! دنیای علمی تخیلی سی کلارک خاطرتان هست؟ دنیای قشنگ نوی هاکسلی چطور؟ یا حتی کارتون وال ای؟ آنجا که انسان‌ها یک جا می‌نشستند تا ربات‌ها کارهایشان را انجام دهند! اصلا بیایید تلفیقی خوشبینانه از این دنیاها داشته باشیم.

معمولا سر کلاس حقوق فضای مجازی به بچه‌ها می‌گویم که دیگر مرزبندی میان دنیای مجازی و واقعی امکان‌پذیر نیست؛خاطره‌ی تلخ قطع سراسری اینترنت در همین چند سال پیش یادمان نرفته! قرارمان این باشد که اینترنت برای ما و نه بر عکس، یعنی چه؟ یعنی آنکه اگر قرار باشد با یک دکمه به شیوه‌ی دنیای آرتور سی کلارک خیلی کارها کرد، آن راحتی به بهای فربه شدنمان به مانند کارتون وال ای نباشد، آن راحتی به تاوان نحیف شدن فرهنگ و هنر به مانند دنیای هاکسلی نباشد؛ یعنی وقتی دور هم جمع می‌شویم تمام حواس‌مان به گوشی نباشد و از آن طرف هم خیالمان بابت برخی کارهای ضروری مثل پرداخت قبوض و این‌جور چیزها آسوده باشد.

به شیوه‌ی کارگردان‌ها اینجا کات می‌کنم و فلش بک می‌زنم به هفدهم شهریور همین پارسال، دقیقا روزش هم یادم مانده! جواد به تازگی ازدواج کرده بود و چون کمی تا قسمتی اهل پز دادن است، پیش خانواده‌ی عروس خانم کلی به به و چه چه به دنبالش. جواد از هم‌دوره‌ای‌های آموزشی سربازی‌ام بود، از همان موقع که یکی دو باری به جایش پاس دو شب می‌دادم تا همین حالا که از نصب ویندوز گرفته تا فیلترشکن همراهش بودم و هوایش را داشته‌ام؛ البته این‌ها از بی دست و پایی جواد نیست، از بی خیالی‌اش است، اتفاقا سرش درد می‌کند برای انوع و اقسام بیزینس‌ها، از بورس گرفته تا کریپتو کارنسی! دنیای من و جواد متفاوت است، دنیای جواد یعنی مقصد، دنیای من یعنی هم مسیر و هم مقصد! من اهل برنامه‌ریزی و جواد «حالا ببینیم چی می‌شه»!

سر جلسه‌ای بودم که تلفنم زنگ خورد و چهره‌ی دلربای جواد ظاهر شد، نمی‌توانستم جواب دهم، تماس پشت تماس، بعد قطع شد و پیامک آمد که کار فوری دارد، بهانه کردم و از سالن خارج شدم، یک زنگ بیشتر نخورد که جواد گوشی را برداشت:

- الو حسن کجایی دستم به دامنت یه کاری بکن

+ چی شده نگرانم کردی

- برق و گاز خونه‌امون قطع شده!

+ خب من چی کار کنم؟ مگه پرداخت نمی‌کردی؟

- چرا دیگه، با همون روش که گفته بودی، اول ثبت قبض و بعد پرداخت دوره‌ای!

خلاصه اینکه کاشف به عمل آمد جوادخان به علت جابه‌جایی خانه و تغییر ندادن شناسه‌ی قبض‌ها، چندین دوره قبض واحد دیگری را پرداخت می‌کرده و به پیروی از قانون شادروان مورفی (لبخند بزن ... فردا روز بدتری است!) همان فردایش قرار بود خانواده خانمش بیایند مهمانی!

اندر دو جهان که را بود زهره این؟

از من کاری ساخته نبود جز تماس با یکی دو نفر از دوستان، پرداخت سریع بدهی‌ها، استعلام مجدد و سر آخر هم سرزنش جواد از بابت این همه بی‌خیالی! قیافه‌اش را طوری کرده بود که دلمم نمی‌آمد سرش غر بزنم. شناسه‌ی جدید قبض‌ها را برایش پیدا و دانه به دانه وارد گوشی‌اش کردم، گفتم دیگر نیازی نیست نگران پرداخت‌هایت باشی، کافی است به یکی از حساب‌های بانکی‌ات وصل کنی و با هر قبض جدید خود به خود از حسابت کسر می‌شود. جواد در حالی که چایش را فوت می‌زد عاقل اندر سفیه دم بر آورد: «یه شعر می‌خوندی چی بود خون دل و دولت اینا»، گفتم به قول حضرت حافظ:

دولت آن است که بی خون دل آید به کنار ... ور نه با سعی و عمل باغ جنان این همه نیست‏

گفت: «آره همین، حالا زنگ بزنم مامان بابای مهسا و بقیه‌اشون فردا شب جمع بشیم خونه‌ی شما»؟ برگشتم گفتم شما که شعر یادت مونده پس اینم یادت مونده که: «دانی چرا نالد ابریشم رباب، زان رو که دائم همکاسه خر است!»، گفت یعنی چی؟ گفتم هیچی، برم خونه رو جمع و جور کنم؛ و جواد لبخندی زد و چایش را هورت کشید.

فردا شب ضمن لبخند زدن و تظاهر به لذت بردن از افاضات مهمان‌ها، مشغول تنظیم پرداخت خودکار قبوض شدم برای اقا علی اکبر، پدر خانم جواد، مهران باجناق جواد و پرویز یکی از دوستان جواد که آخر سر نفهمیدم چرا دعوت بود!

خدا رو شکر مهمانی خوب پیش رفت، جواد و خانمش هم راضی بودند، موقع خداحافظی جواد برگشت گفت: «دیروز یه بیت خوندی چی بود توش هم‌کاسه و خر و اینا داشت؟»، گفتم هیچی شوخی بود، خندید و گفت خودتی!

فضای مجازیپرداخت قبضعلمی تخیلیدنیای مجازیپرداخت_مستقیم_پیمان
معلم حقوق، نویسنده و داستان‌نویس
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید