شیما صداقت
شیما صداقت
خواندن ۱ دقیقه·۶ سال پیش

داستان| چشمهایش

همه ی مسافر های آن تاکسی زرد رنگ را من و یک آقا تشکیل می دادیم. با این حال گفت ظرفیت تکمیل است و استارت ماشین را زد. بعد توضیح داد که قرار است برویم فلان خیابان و خانم بچه هایش را سوار کنیم.

از توی آینه نگاهش کردم. فقط چشم هایش مشخص بود. مثل همه راننده های دیگر اخم کرده بود و بین ابروهایش خط باریکی داشت. چین و چروک چهره اش و موهای مشکی و پرپشتش ناهماهنگی موزونی ایجاد کرده بود. مثل همه ی مرد های این دوره زمانه...

توقف کرد. یک خانم با یک پسر بچه ی تقریبا یک ساله سوار ماشین شدند. حالا چشم هایش به جاده می خندید و بازی انگشت هایش روی دنده پسرش را به خنده وا می داشت.

چه صحنه ی قشنگی!

دعوت می کنم از پست زیر هم دیدن کنید:

https://virgool.hesamkaveh.com/%D8%A7%D8%B2-%DA%A9%D9%85-%D8%AA%D8%AC%D8%B1%D8%A8%DA%AF%DB%8C-%D9%85%D9%86-%D8%AA%D8%A7-%DA%A9%D8%B4%D8%AA%D9%87-%D8%B4%D8%AF%D9%86-%D9%85%D8%B1%D8%AF%D9%85-%D8%AF%D8%B1-%D8%B3%DB%8C%D9%84-tmbn36igkafx
داستانداستان کوتاهخاطرهحال خوبتو با من تقسیم کن
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید