همه ی مسافر های آن تاکسی زرد رنگ را من و یک آقا تشکیل می دادیم. با این حال گفت ظرفیت تکمیل است و استارت ماشین را زد. بعد توضیح داد که قرار است برویم فلان خیابان و خانم بچه هایش را سوار کنیم.
از توی آینه نگاهش کردم. فقط چشم هایش مشخص بود. مثل همه راننده های دیگر اخم کرده بود و بین ابروهایش خط باریکی داشت. چین و چروک چهره اش و موهای مشکی و پرپشتش ناهماهنگی موزونی ایجاد کرده بود. مثل همه ی مرد های این دوره زمانه...
توقف کرد. یک خانم با یک پسر بچه ی تقریبا یک ساله سوار ماشین شدند. حالا چشم هایش به جاده می خندید و بازی انگشت هایش روی دنده پسرش را به خنده وا می داشت.
چه صحنه ی قشنگی!
دعوت می کنم از پست زیر هم دیدن کنید: