همه جا خیس بود اسمان با شدت گریه میکرد من نیز گریه می کردم
برای اینکه اگر پسر بودم زندگی بهتری داشتم برای قلبم که توسط پسری خودخواه شکسته بود من عشقم را به او ابراز کرده بودم و او من را با بی رحمی تمام قبول نکرده بود
باران صورت پر ازاشکم را می شست و من دوباره ان را از اشک شور پر میکردم
انگار اسمان هم دلش گرفته بود و بیشتر و بیشتر اب بر سرم میریخت خیس حیس بودم که چتری بر سرم بر افراشته شد
به صاحب چتر نگاه کردم
دختری کثیف و زباله گردی بود که با لبخندی پر دردو زیبا نگاهم می کرد
دخترک گفت (خاله جون گریه نکن به چیزی که میخواستی نرسیدی؟ منم به خیلی از رویا ها و چیز هایی که میخوام نرسیدم .گریه نکن ببین اسمونم واسه تو داره گریه میکنه .اگه به رویات نرسیدی انقدر تلاش کنه که که تو رویای رویات بشی!)
او رفت و مرا و مرا در خیال بارانی و پر از اشک برای حرف هایش گذاشت
ان روز گذشت و من هیچ وقت به دنبال ان پسر نرفتم و انقدر موفق شدم که ان پسر پشیمان شد ولی من دیگر او را فراموش کرده بودم
وتنها چیزی که تا انتها ی عمرم فراموش نکردم ان روز بارانی و دخترک زباله گرد و چترش بود.
-داستان خیالی است -
shina