
اورا پنجره را باز کرد. هوای شهر، بوی بنزین و نان سنگک میداد. دو سال پیش، همین بو خشمش را مثل بمب ترکاند: روزی که بستهی دارویی مادرش در ترافیک گم شد و او سر رانندهی تاکسی که مدام بوق میزد فریاد کشید: "همهتون بردهی بیمغز این سیستمید!"
حالا، پس از ماهها مدیتیشن زیر نظر استاد، دستانش کمتر میلرزید. اما گمگشتگیاش عمیقتر شده بود—انگار حقیقتی را لمس میکرد ولی نمیتوانست نامش را بگذارد.
کاویان، دوستِ باستانشناسش، بطری سبز کوچکی را روی میز کوبید:
"این مرهم رو از طوماری در خرابههایی یه قلعه قدیمی پیدا کردم. نوشته:
«خِرَدِ ساکنانِ ستارگان سرخ، در چشم سوم میروید»."
اورا مرهم را—مخلوطِ رزماریِ کوههای البرز و گیاهِ بنفشِ ناشناخته—روی پیشانیاش مالید. سردیِ آن، تا مغز استخوانش نفوذ کرد.
---
در سیارهٔ سرخ:
اورا خود را در دریایی از نورِ زرشکی یافت. زیر پاهایش، خلأ بود و اطرافش، موجی از موجودات که با خندههای آزاردهنده روی اسکوترهای شناور میرقصیدند. صدایشان مثل سوهان روی اعصابش کشیده میشد:
"ها! هیچکس اینجا برده نیست! آزادیم!"
اما اورا تنش را در فضا حس میکرد—انگار هوای سرخ، آدمی را آهسته خفه میکند.
تنها نقطهٔ آرامش، درخت غولآسایی بود با شاخههایی که میوههای نورانی از آن آویزان بود. بر بالاترین شاخه، پیرمردی نشسته بود—چشمانش مثل چاههای عمیقِ زمان.
اورا با نیروی ذهن به سویش شناور شد.
پیرمرد، بدون آنکه اورا سخنی بگوید، لبخند زد:
"میدانم از کجا آمدهای... جایی که فکر میکنند جنبش یعنی زندگی."
اورا بر شاخهای روبرویش نشست: "اما اینجا... همه در حرکتند، پس چرا اینهمه ترس در هواست؟"
پیرمرد دستش را روی تنهٔ درخت کشید:
"درخت را میبینی؟ ریشههایش در تاریکی، بیصدا میجوشند تا شاخهها ثمر بدهند.
اینجا، مردم ریشههای خود را بُریدهاند.
حکومت به آنان دروغ گفته: «پرواز = رهایی».
ولی پروازِ بیزمین، فرار از خویشتن است."
اورا به زندگیِ زمینیاش فکر کرد: دویدنهای بیهدف، خشمِ بیریشه...
پیرمرد ادامه داد:
"سکوت، زنگارِ ذهن را میزداید.
سکون، آینهای است که ژرفای وجود را نشانمان میدهد.
آنها..."—با دست به موجودات پرنده اشاره کرد—"...از آن میترسند که اگر بایستند، تهیبودگیشان را ببینند.
پس میپرند و میخندند تا فریاد درونشان را نشنوند."
اورا چشمانش را بست. تصویر مادرش آمد—همانروز خشم—و زمزمه کرد:
"اگر آنروز میایستادم و نفس عمیقی میکشیدم..."
پیرمرد دستش را روی قلب اورا گذاشت:
"خشم تو هم ریشه در گریز داشت.
اما حالا اینجایی... چون جرئت کردی بایستی."
ناگهان، سایههای خشن بر نور سرخ غالب شدند.
مأموران نقابدار، شاخه را محاصره کردند:
"خائِنِ ساکن! زمانِ تغذیهٔ اژدها رسیده!"
پیرمرد را—با آرامشی غریب—بردند.
اورا فریاد زد: "چرا مقاومت نکردی؟!"
صدای پیرمرد از دورآمدن در فضا پیچید:
"سکوت، قویترین مقاومت است..."
---
بازگشت به زمین:
اورا روی حصیر مدیتیشن به خود لرزید. بوی نان سنگک دوباره به مشامش رسید.
کاویان با چشمانی گشاده از او پرسید: "چه دیدی؟"
اورا دستش را روی پیشانیاش گذاشت—جای مرهم، حالا گرم میتپید.
"حقیقتی دیدم... تا نایستی، آغاز نکردهای."
آن شب، کنار پنجره نشست.
آدمهای خیابان را نگاه کرد که در نور مهآلود چراغها، شتابان میدوند—انگار تعقیبمیشوند.
یاد صدای پیرمرد افتاد:
"جنبش بیهدف، زندانی است که خود ساختهای..."
فردا، اولین کلاس "مدیتیشنِ سکون" را در پارک محله خود برگزار میکرد.
پشت پنجره زمزمه کرد:
"کافی است یک نفر بایستد... آنگاه زنجیرها را خواهند دید."
> "زیباییِ آفرینش،
> در ایستادنهای آگاهانهست—
> حتی اگر تنها یک لحظه باشد."
> —از دفترِ اورا