ویرگول
ورودثبت نام
بازیکن شماره یک
بازیکن شماره یک
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

روزهای قشنگ آسایشگاه

غلامرضا پدر این چاردیواریه، یه سیبیل نازک داره پشت لبش که دونه دونشو تو همین چاردیواری سفید کرده،

غلام همه پاییزای این آسایشگاهو دیده اما به رو خودش نمیاره، هر سال وقتی که نزدیک پاییز که میشه غلامرضا غمباد میگیره و از بقیه جدا میشه، میره یه گوشه آسایشگاه میشینه و بقیه رو تماشا میکنه.

تو این چندسال هر چی ازش می‌پرسم چرا پاییز اینجوری میشی جوابمو نمیده، اینجا، تو این آسایشگاه همه میدونن اون نیمکت چوبی قدیمی که گوشه آسایشگاه جلو در انباریه مخصوص غلامرضاس،

امروز که رو پله های جلو در آسایشگاه نشسته بودیم یهو شروع کرد به حرف زدن، وقتی داشت جرف میزد با چوبی که دستش بود با خودش تو ذهنش یه چیزایی نقاشی می‌کرد، دستاش میلرزید اما نمیتونست ثابت نگهشون داره، اخماشو تو هم کشیده بود و چروک پیشونیش از همیشه بیشتر بود.

رفتم کنارشو گفتم اخه عمو غلامرضا تو که تولدت تو آذره پس چرا از پاییز بدت میاد؟

انگشتاشو تو انگشتام قفل کرد و اون چیزیو که همیشه ازش میپرسیدم بالاخره برام تعریف کرد.

میگفت اون اوایل که اومده بودم دلم به یکی گره خورد، اسمش آذر بود، شب و روزم شده بود اینکه ببرمش تو خلوت خودمو و از علایقم براش بگم، اونم بدش نمیومد و همیشه دو نفری رو همین نیمکت جلو انبار مینشستیم، قدیم اون انباری گوشه اتاق بود، با هم روزامونو میگذروندیم و شبارو صبح میکردیم تا اینکه پاییز شد و نزدیک تولد من شدیم، آذر شبیه یه دختر جوون ذوق داشت و صبحارو بزور بیدارم میکرد و میگفت یه روز دیگه هم نزدیک‌تر شدیم، این مدت با آذر خو گرفته بودیم، بالاخره روز تولدم شد و آذر برام بساط تولد چید، میدونستم که خیلی وقته شهره آستیشگاه شدیم و همه در مورد ‌ما دوتا حرف میزنن، داشتم به آذر نگاه میکردم و تصور میکردم که بقیه در مورد تولدی که برام گرفته چقدر داستان میسازن، فقط تصویرشو میدیدم که میخندید و صدا از تو مغزم پخش میشد.

یهو در باز شد و از گوشه در از کنار سایه یه آدم که همه چارچوب درو گرفته بود یه نور کم رنگ پاییزی اومد داخل، به گوش پسر آذر رسونده بودن که اینجا چه خبره، اونم شاکی اومده بود و بعد از دعوا خودشو رسونده بود اینجا، با لگد کوبیده بود تو در و بدون حرف زدن دست آذر و کشید برد.

اصلا نفهمیدم چی‌شد، هنوز نفهمیده بودم که چی شده، وقتی یکم به خودم اومدم دیدم چند نفر جلو در خروجی جمع شدن و دارن بیرونو نگاه میکنن، دنبال آذر میگشتم ولی پیداش نکردم تا اینکه یادم اومد پسرش اومد و بردش دوییدم رفتم دم در دیدم همه دارن برمیگردن، فقط دیدم آذر تو یه پیکان خاکستری نشسته و سر خیابون داره میره نمیذاشتن از آسایشگاه برم بیرون، تا شب اونجا موندم تا اینکه بزور منو برده بودن داخل، وقتی بیدار شدم تو همون اتاقی بودم که روز اول اونجا بردن منو، اتاقی که همیشه اونجا بودم اما به خاطر وجود آذر اصلا نفهمیده بودم کجا زندگی میکنم و اتاقم کجاست، حالا بیشتر بهش توجه میکردم و جزئیاتشو چک میکردم انگار اصلا تا جالا اینجا نبودم، تا چند روز غریبی میکردم و بیرون نمیرفتم.

بعد چند ماه کم کم از اتاقم میومدم بیرون اما هیچوقت جرئت نمیکردم برم تو اون اتاق گوشه آسایشگاه، سال بعد اون اتاقو انباری کردن اما نذاشتم نمیکت جلو اتاقو عوض کنن، اون نیمکت همونی بود که هر روز با آذر چایی میخوردیم و بقیه همون جا مارو میدیدن و در موردمون حرف میزدن، تولد من آذر بود که چند سال پیش آذر آذرو با خودش برد، این پاییزی که هم تولدمو گرفت هم زندگیمو گرفت ارزش خوشحالی کردن نداره.

دوست داشتنعشقآسایشگاهداستان
سعی می‌کنم خواندنی بنویسم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید