Sushiyant
Sushiyant
خواندن ۴ دقیقه·۳ سال پیش

این شب چقدر تاریک است .

باد دوباره شور برداشته بود. انگار قصد داشت امپراتوری مخوف عنکبوت را با تکان دادن محافظ تیر چراغ برق از بین ببرد. ولی چندان موفق نبود. تارها تنها به‌رقص در می‌آمدند. تارها و حشرات ریزی که قرن‌ها بود در آن گیر افتاده بودند. بعد نوبت گربه‌ی سفید و سیاه بود که بخواهد در شبی بارانی آرامش وصف ناپذیر قُمری‌هایی که روی شاخه درخت خشکیده کنار هم کِز کرده بودند را بهم بزند . آنقدر چاق و بی دست پا بود که قمری‌ها پر کشیدند و آنجا، بیرون شعاع نور سرد چراغ عنکبوتی وسط سیاهی شب گم شدند . گربه به آهستگی از درخت پایین آمد. معلوم نبود خیلی بی‌خیال و شکم سیر است یا او هم در ایستگاه آخر امیدواری ، هنوز منتظر است . زیر بوته‌ای توی تاریکی خزید. امشب هم پدری شرمنده پیش خانواده بر می‌گردد ؟

حالا نوبت من است . با پا می‌زنم وسط گودال آب کم عمقی ، آرامش گودال را به هم می‌زنم .
خیابان خلوت است . خلوت . زنی چادر به سر با عجله می‌گذرد، تنها یک لحظه‌ ،کوچک مثل ستاره‌ای که چشمک می‌زند ، از تاریکی وارد نور سرد تیر چراغ عنکبوتی شد و باز دوباره توی تاریکی گم شد.
یاد این شعر سهراب می‌افتم "من به آمار زمین مشکوکم..."
شاید بروم و زنگ در تمام خانه‌ها را بزنم، بی شک مردانی عصبانی بیرون می‌زنند، عیبی ندارد، لااقل مطمئن می‌شوم پشت آن پرده‌های روشن، آن سایه‌ها، آدم‌های هستند از جنس گوشت و پوست ، آخر این ماشین‌هایی که رد می‌شوند هم گویی توسط ربات‌هایی رانده می‌شوند که هیچ عجله‌ای ندارند و اصلا دلشان نمی‌خواهد دیده شوند. همانطور آهسته و بی تفاوت رد می‌شوند و هرگز نمی‌توانی کسی را در آنها ببینی.
اینجا را نگاه کن، اتوبوس، لااقل داخل این یکی روشن است. می‌توانی چیزهای را ببینی که لَخت و بی‌حوصله به شیشه‌ها تکیه داده شده‌اند و همانطور تَکیده‌اند . با خودم زمزمه می‌کنم "زدم سر بس که بر دیوار ،تَکیده در بدن جانم ...."
_ خوبه بابا، جمع کن خودتو ،چه خبرته؟
_ حالم گرفتس ، نخند بهم ...

راستش اشتباه کردم، تو بخند، همینطور خوشگل و ریز بخند، _راستی کی فرصت کردی اینقدر خوشگل بشی؟
می‌خندد، همین‌طور بی‌خیال ، انگار نه انگار همه‌اش تقصیر خودش است که چند ساعت است اینجا کز کرده‌ام، وگرنه الان ما هم سایه‌ای بودیم پشت پرده، یا رباتی توی یکی از این جعبه‌های متحرک...
_ میگم ! نمی‌خوای بلند شی یک حرکتی بزنی؟ قراره همینطور بشینی رو این صندلی آب دماغت آویزون باشه؟
_ چیکار کنم مثلا؟
_ مگه نمی‌خواستی زنگ در خونه‌ها رو بزنی بعد وایستی قاطی مردهای عصبانی تو هم به باعث و بانیش فحش بدی، که بعد کلی بهش بخندیم؟
_ نه بابا، الان حسش نیست ، حالم گرفتس.
_ خوب چی سر حالت میاره ؟
_ چی؟ بزار فکر کنم...
بارون باشه، زیر بارون قدم بزنم، تو باشی بوست کنم، سیگار باشه، از اون تلخ تلخا ! دود کنم، بوست کنم ، قهوه باشه، از اون تلخ تلخا ، بعد بوست کنم، یک آتیش درست و حسابی باشه، دست هام رو گرم کنم بعد بوست کنم ، اینطوریا ،اینطوریاحالم خوب میشه ، پایه‌ای؟
نگاه می‌کند، زمزمه می‌کنم، "ای به فدای چشم تو، این چه نگاه کردن است؟ "
دهانش را کمی کج و کوله می‌کند ،برق چشمانش برای روشن کردن یک کهکشان کافیست .

_ "نمی‌شه! خودتم خوب میدونی ، نمی‌شه دیگه!"
دوباره دَمق می‌شوم، سرم را با نگاه کردن به تاریکی گرم می‌کنم . دوباره اتوبوس پیدایش شد، این بار ایستاد. پیرمرد راننده پیاده شد.
_ بیا داداش جانم، بیا پسر جانم، بیا سوار شو، این آخرین اتوبوسه، بعد میمونی وسط این بیابون، بیا بریم ، تو هم از صبح میایی می‌شینی تو این ایستگاه که چی بشه؟ پاشو میبرمت هر جا که بخوای.
_ من...
_ تو چی؟
_ من خونم اینجاست . یعنی باید همینجا بمونم.
_ خوب چرا بمونی . ببینم کس و کاری نداری؟ میخوای بهشون زنگ بزنم؟
_ گیر افتادم حاجی. ببین مثل این مگس ها و پشه ها و اون یک دونه جیرجیرک. باید بمونم که عنکبوته بیاد. یادش رفته. عنکبوت حواس پرتیه ولی آخرش یادش میاد...
_ خدا شفا بده پسر جان، حالا پاشو بریم. عنکبوت شکارش رو هر جا فرار کنه پیدا می‌کنه ، نگران نباش...
_ راست میگی؟
_ ها عموجان، پاشو بریم .
نشستم توی اتوبوس ، گرم بود، آهسته از نور چراغ عنکبوت خارج شدیم، پیرمرد زمزمه می‌کرد " ای وای بر اسیری کز یاد رفته باشد، "

و من ؟

پشیمان . شاید باید بیشتر توی تار صبر می‌کردم .
" نگه دار... میگم نگه دار".




خودم را از لای در نیمه باز اتوبوس جا دادم و پریدم بیرون، توی تاریکی به سمت ایستگاه پرواز کردم ، از دور دیدم که سایه‌ای از ایستگاه بلند شد و رفت توی تاریکی، صدا زدم، دیوانه وار فریاد زدم، کمی مانده بود برسم که سایه پرید توی یکی از آن قوطی‌های آهنی و به سرعت نور توی تاریکی گم شد . سینه‌ام می‌سوزد ، چشمانم هم، دهانم باز مانده . برگشتم توی ایستگاه، هوا خیلی سرد شده، نشستن روی نیمکت فلزی اصلا ممکن نیست . تا دور دستها خبری از خانه و آبادی نیست، آخر کدام احمقی اینجا ایستگاه اتوبوس زده ؟

به چراغ نگاه می‌کنم، باد کار خودش را کرده، تور عنکبوت حالا تنها به یک تار بند است و خودش اسیر تقدیر .

وای خدای من " این شب چقدر تاریک است ...".

داستان کوتاه این شب چقدر تاریک است
داستان کوتاه این شب چقدر تاریک است


داستان کوتاهداستانداستان عاشقانهداستان تنهایی آدمهالطفا مرا نقد کنید
گاهی وقتی از تنش های جسم آزاد میشوم، اندیشه ام مجالی برای داستان پردازی ، سخنرانی و گفتگو می یابد.گاهی گفتن تنها جوابی است می توان به تپش های قلب داد تا آرام شود .
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید