سگ قهوهای بزرگ چند روزی میشد که هیچ غذای دندان گیری نخورده بود.
بوی آشغال مرغها دیوانه اش میکرد ولی صاحب مرغ فروشی فقط به بچه گربه ی سیاه غذا میداد.
یکی دوباری رفت و خیلی مودب توی صف ایستاد تا او هم از این سفره سهمی ببرد.
نتیجه؟
چند تکه سنگ که به سمتش پرتاب شد.
سگ بزرگ قهوهای دور ایستاد و نگاه کرد. بچه گربه روی زمین غلت میزد و خودش را به کفش های صاحبش، می مالید.
با احتیاط جلو رفت، حتی چند متر آخر را تقریبا خزید.
فکر بکری داشت. ادای بچه گربه را در میآورد، صاحب آشغال مرغها خوشش می آید و...
چند تکه سنگ و یک پاره آجر به سمتش شلیک شد. یکی خیلی درد داشت. خورد آنجا.
سگ بزرگ قهوهای منتظر نشست. فکری داشت. وقتی صاحب مغازه، آشغال مرغها را برای بچه گربه پرتاب کرد باید سریع بپرد و آنها را توی هوا بقاپد... نقشه ی خوبی بود. پس منتظر شد.
دستی تکه مرغی را انداخت جلوی بچه گربه.
وقتی صاحب دست به خودش آمد، بچه گربه ای نبود. سگی بزرگ و قهوهای، از ته کوچه پیچید.
تکه ای از بال یک مرغ روی زمین ماند.