Sushiyant
Sushiyant
خواندن ۱۴ دقیقه·۱ روز پیش

شریک جرم یا زندگی؟

تقریبا شب شده بود. نگاهی به ساعت انداختم. چهار ساعت بود که بدون وقفه تمام حساب و کتابهای شرکت را ردیف کرده بودم. از خودم راضی و البته خیلی هم خسته بودم. چند روز بود پشت سرهم مجبور بودم اضافه کاری کنم. اما امشب شب آخر بود. برای آخرین بار نگاهی به آخرین پیامک بانک انداختم. با دقت و برنامه‌ریزی عالی و لطف خدا این ماه خرج حساب نشده‌ای پیش نیامده بود و با این اضافه کاری _ هرچند حق الزحمه‌ی آن فوری پرداخت نمی‌شد _ می شود گفت که مبلغ خوبی ته حساب مانده بود.

ماشینم را از پارکینگ خارج کردم و به سمت بازار راه افتادم. برخلاف همیشه، اینبار شلوغی، چراغهای چشمک زن و انبوهی از آدمها که در حال رفت و آمد بودند ، مرا به وجد می آورد .

بخت یار من بود ، یک جای پارک درست روبروی فروشگاهی که در نظر داشتم پیدا شد . با مهارت تمام آنچه را که در کلاس رانندگی آموخته بودم را به کار بستم و درست و دقیق و سریع پارک کردم .

در فروشگاه کار سختی نداشتم . انتخاب از قبل صورت گرفته بود . راستش از خیلی قبل ، بارها با همسرم به اینجا آمده بودیم وهر بار فقط همین را پسندیده بودیم و مصمم بودیم در اولین فرصت آنرا بخریم . حالا وقتش بود . ته مانده ی حسابم را کارت کشیدم . خرج مهمی پیش رو نداشتیم و تا آخر ماه فقط چند روز مانده بود .خوشحال پریدم پشت فرمان . قرار بود برای امشب پیتزا سفارش بدهم. از شانس خوب من دوباره یک جای پارک درست جلوی رستوران منتظر من بود . وقتی سفارشم را دادم متصدی گفت :" امشب به خاطر تخفیف ویژه یکم شلوغه ، ممکنه یکم طول بکشه ، میخواهید داخل سالن منتظر باشید؟"

چند باری اینجا آمده بودم . سالن رستوران در واقع پشت بام یک ساختمان هفت طبقه بود . با کمال میل به سالن رفتم . تقریبا شلوغ بود . چون تنها بودم ترجیح دادم در فضای باز _ تابستانی _ بروم و از آن بالا کمی توی خیابان سرک بکشم . شب پاییزی بود و کسی آن بیرون نمی‌نشست . مستقیم رفتم لبه‌ی بام و به دیوار تکیه دادم و آدمهایی را که مثل مورچه‌هایی بی هدف این طرف و آن طرف می رفتند، تماشا می‌کردم. توی احوال خودم غرق بودم که بویی آشنا وادارم کرد برگردم و پشت سرم را نگاه کنم .

مژگان بود . مژگان همکلاسی و همکار قدیمی . هفت یا هشت سال در یک اتاق نمور و بد بود با هم همکار بودیم . آن اتاق همیشه بوی نم میداد و بوی عطر او تنها بارقه‌ی امید برای تحمل آن فضا بود . اما تیپ و طرز لباس پوشیدنش با آن مانتو و مقنعه ی اداری فاصله ی زیادی داشت . نگاه نکردن به آن موجودی که پشت میز نشسته بود هم کار سختی بود . هرچند مردد بودم اصلا مغز من گنجایش و تحمل آن همه زیبایی را دارد یا نه ! هرچه بود گویی امشب شانس و اقبال با من کارها داشت . بی‌اختیار به سمتش رفتم . آرنج هایش را گذاشته بود روی میز. سیگار لای انگشتانش مظلومانه می‌سوخت و دود غلیظی به هوا می‌رفت .

مرا می پایید. وقتی به میز رسیدم به پشتی صندلی راحتی لم داد و از زیر با پایش صندلی روبرویی را به بیرون هل داد. دعوتش را پذیرفتم. هرچند هیچ حرفی نزدیم. حتی سلام.خودم را عروسک خیمه شب بازی تصور کردم که جادوگری با رشته های نامرئی او را کنترل می‌کند. با این تصور کمی از خودم ناامید شدم و اعتماد به نفس همیشگی‌ام را از دست دادم. برای آنکه خیلی زود قافیه را نبازم صندلی کناری را انتخاب کردم.

- سلام

طوری که انگار وزنه ی سنگینی به لب‌هایش آویزان باشد به سختی جواب داد. حرکاتش مثل رباتی زنگ زده بود. سنگین، با کلی فکر و ادا اطوار، یا فقط شاید انتظار دیدن مرا نداشت. شاید منتظر کس دیگری بود که دیدن من او را نگران کرد.

- منتظر کسی بودی؟

آخرین پک را به سیگار نصفه و نیمه زد و بعد با دقت آن را در بشقاب قاشق و چنگالها گذاشت.

- نه! کی؟

- فقط ... گفتم یکوقت ... یعنی شاید دلت بخواد یکم خلوت کنی ... مزاحم شدم.

- نه اتفاقا. شاید تقدیر این بوده که درست تو همین لحظه، تو همین شب خاص، اینجا باشی

- شاید. بهرحال تقدیر امشب که خیلی حواسش به من بوده

پوزخندی زد. با همان نیمچه لبخند هم زیباییش آنقدر بود که اگر قرار بود سهمی از آن نداشته باشم به خودم حق بدهم بلند شوم و خودم را از همان بالای طبقه ی هفتم بیاندازم پایین.

خم شد و سیگاری را از پاکت روی میز برداشت و با طمانینه در حالی که به چشمان من زل زده بود، گیراند.

خدای من! بدون شک این زن جادوگری است که فقط با نگاه میتواند آدم را به هرکاری وا دارد.

- خوشگل شدم

واقعا نمی‌توانستم بدون اینکه احمق به نظر بیایم حرفی در این مورد بزنم. درست در همین لحظه گارسون نوجوانی آمد بیرون و مستقیما نگاهی به ما انداخت. قبل از اینکه برگردد داخل او را صدا زدم. در واقع قبل از اینکه سَرخر بزرگتری پیدا شود. دست کردم توی جیبم و بدون اینکه فکر کنم، چند تا اسکناس را توی جیب پسرک چپاندم.

" لطف کردید آقا" .

پسرک چند لحظه‌ای به مژگان نگاه کرد و او هم بعد از اینکه مغز پسرک را از کار انداخت گفت: " دو تا نوشابه ی مخصوص هم بیار، ببین ... فهمیدی که چی میخوام"

بعد نگاهی به من کرد و گفت : " اقا حساب می‌کنند" .

دست کردم توی جیبم و باقیمانده اسکناس‌ها را دادم به پسرک . حس کردم رئیس باند مافیا شدم و از این پول‌ها هرچقدر که بخواهم می‌توانم خرج کنم. با اعتماد به نفسی که تا آن لحظه در خودم سراغ نداشتم گفتم :" لطفا چراغ‌ها رو خاموش کن و در رو ببند"

فضای تابستانی، در شب سرد پائیزی، حالا تقریبا تاریک بود و تنها نور ملایم سالن رستوران کمی آن را روشن کرده بود.

- نگفتی چرا امشب خاصه؟

- امشب، درست یک لحظه قبل از اینکه ببینمت یک تصمیم خاص گرفتم

- چه جالب! واقعا تقدیر بوده که من درست یک لحظه بعد از اون تصمیم خاص تو اینجا باشم.

- تقدیر! شاید هم خدا خیلی تو رو دوست داره یا اصلا شاید دعا نویس خوبی داری.

خندید. از اینکه که گفته بودم نور را کم کنند راضی بودم. اینطوری زل زدن کار راحت‌تری بود. باریکه نور تقریبا افتاده بود روی او و من در تاریکی مطلق نشسته بودم. خنده‌اش خیلی زود تمام شد. به فاصله‌ی استراحت بین دو کام.

با تردید گفتم:" چطور تنهایی؟"

- بعد از چند سال برای اولین باره که خودم تنهایی میام بیرون

- انگار امشب خیلی از اولین‌های دیگه رو هم تجربه کردی؟

کمی گیج به من نگاه کرد. به سیگار و استکان‌هایی که چند لحظه قبل پسرک روی میز گذاشته بود اشاره کردم.

- از کجا می‌دونی بار اولمه؟

- خوب کسی که اینکاره باشه می‌فهمه. یعنی می‌دونه داره چی سر خودش میاره. برای همین عجله نداره و از لحظه به لحظه اش لذت می‌بره. کسی که لذت می‌بره اجازه میده همه چیز آهسته و کند بگذره و حتی از فاصله‌ی بین کام گرفتن‌ها هم لذت می‌بره.

- اما اینجوری هدرش میده که. فکر میکردم آدم حساب گری باشی؟

- این هدر دادن نیست. اصلش همینه. وقتی تند و تند به سیگار پک بزنی کمبود اکسیژن باعث میشه سرگیجه بگیری

- مثل الان من.

- یادته؟ تو دانشگاه یک کاری می‌کردیم. دور هم می‌نشستیم و یکی آتیش می‌زدیم و بعد دست به دست می‌چرخوندیم

- اینطوری هدر نمی‌رفت؟

- نه... راستش هدف چیر دیگه ای بود.

حالا دوباره به صندلی لم داده بود و با یک لبخند زیر پوستی به من خیره شده بود. احساس کردم پاهایش را از زیر میز دراز کرده و روی صندلی روبرویش گذاشته.

- حالا این هدف والا چی بوده؟

خودم را جمع کردم. سعی کردم نشاطی که از مرور خاطرات در من ایجاد شده را کنترل کنم.

- راستش من همیشه می‌نشستم بعد از یکی از دخترای خاص دانشکده، می‌دونی؟ تقریبا از لحظه‌ی اولی که دیدمش عاشقش شدم. خوب اینطوری بود دیگه. اون زمون. شیطنت ما هم در همین حد و حدود بود دیگه.

لبخندی زد و سرش را به پشت آویزان کرد. انگار در آسمان چیز خاصی دیده باشد. من ولی فقط به او خیره مانده بودم. سیگار را به سمت من دراز کرد. جای رژ را ته سیگار پیدا کردم. کام عمیق و طولانی گرفتم و دود را نگه داشتم و بعد با تأنی آنرا بیرون دادم. دود مثل رودی به آسمان راهش را باز کرد.

- امشب تصمیم گرفتم طلاق بگیرم.

ترکیب دود سیگار- که بعد از چند سال روانه ی ریه‌هایم کرده بودم - و سردی و بی حسی او وقتی این حرف را میزد- باعث شد احساس خفگی به من دست بدهد. سرم گیج رفت. این حرف بیش از ظرفیت من بود. شاید اصلا تقدیر دیگر بیش از حد مرا دنبال می‌کرد. حرفی نزدم. چی باید می‌گفتم؟ او هم فقط به من نگاه می‌کرد. پوزخند، یا لبخندی گنگ صورتش را بیرحمانه و زیبا کرده بود. احتمالا خودش هم فهمید وقتی نگاهم می‌کند نمی‌توانم به راحتی از دیدنش لذت ببرم. آرام و با طمانیه نگاهش را به منظره‌ی دوردست خیابان چرخاند.

به او خیره بودم و دائم با خودم این سوال را میپرسیدم که " واقعا چطور، امشب، من از اینجا سر در آوردم؟"

- مثلا قرار بود امشب، پونزدهمین سالگرد آشناییمون رو جشن بگیریم. از چند هفته قبل شروع کردم به برنامه ریزی. لباس، هدیه، آرایشگاه... امروز ظهر از خونه زدم بیرون. بچه ها رو گذاشتم خونه‌ی خواهرم و خودم رو مشغول کردم. نتیجه رو میبینی؟ ... معلومه که میبینی. ولی میدونی چیه؟

برگشت و به من که به او خیره بودم نگاه کرد. هنوز توان حرف زدن نداشتم. فقط مات نگاه می‌کردم و البته بی‌صبرانه منتظر تا بقیه ماجرا را برایم تعریف کند.

- از همون چند هفته قبل هم می‌دونستم دارم بیخودی دست و پا میزنم. تمام اینها، این قرتی بازی ها، فقط یک سرپوشه. یک سرپوش برای اینکه راحت تر بتونم از اصل ماجرا فرار کنم.

- اصل ماجرا چیه؟

- اینکه "من" خیلی وقته تموم شدم.

من فقط می‌توانستم زنده بمانم و آرزو کنم کاش یکی بیاید و مرا نجات بدهد. بگوید الان، دقیقا الان، باید چکار می‌کردم. همراهی می‌کردم؟ استدلال؟ سوال؟ یا فقط بلند شوم و سفارشم را که حتما خیلی وقت بود آماده شده بگیرم و بزنم بیرون

وقتی سکوت مرا و احتمالا تعجب بعد از آن را دید، ادامه داد. به روی میز اشاره کرد.

- میبینی؟ کادو خریدم. برای امشب. کلی فکر کردم.

متوجه پیپ سیاه رنگی شدم که روی میز در یک جعبه با درب شیشه‌ای بود و با یک روبان قرمز به زیبایی کادو شده بود. یک کارت هم روی آن چسبیده بود که رویش نوشته شده بود" تقدیم به عشقم".

کارت روی بسته را کندم و آن را میان انگشتانم گرفتم. نگاه هردوی ما به بازی کارت میان انگشتان من بود.

- عشق؟ من دیگه نمی‌خوام وانمود کنم که خیلی خوشبختم. یک زن خوشبخت. یک مادر خوشحال... پس خودم چی؟ الان دیگه خیلی وقته از خودم خبر ندارم. حتی مطمئن نیستم خودی هم باقی مونده یا نه؟

کارت هنوز توی دست من بود. نگاه هردوی ما به بازی کارت میان انگشتان من گره خورده بودم. ادامه داد

- عشق! رد اون عشق آتشین فقط روی کاغذ باقی مونده. من اینو نمی‌خوام. دیگه نمی‌تونم وانمود کنم یک زن خوشبختم، یک مادر خوشبخت، یک همسر خوشبخت ... پس خودم چی؟ نمی‌دونم؟ الان دیگه خیلی وقته خودم نیستم ... حتی خودم هم مطمئن نیستم که خودی هم باقی مونده باشه.

کارت را از دست من قاپید و به پشتی صندلی لم داد طوری که انگار نکته‌ی جدیدی در آن کارت پیدا کرده باشد آنرا دو دستی جلوی صورتش و در نور آبی رنگ سالن نگه داشت.

- این عشق نیست. این تعهده یا حتی وابستگی. یک تعهد برای یک پایان درست. مثل عکس گرفتن وقتی که خیلی خوشحالی. عکسی که بهت یادآوری میکنه که یک زمانی چقدر خوشحال بودی. من نمی‌خوام اینطور باشه. تو نمیخوای چیزی بگی؟... نباید هم بگی. برای تو دنیا یک جور دیگست. تو یک زن خوب داری که بی‌نهایت دوست داره. بچه های خوب، خونه ... شغل و همه چیزی که لازمه. نمونه یک مرد موفق. حتما هم الان توی دلت میگی " این زنک خوشی زده زیر دلش، معلوم نیست چی میگه" ولی این دروغه ... مطمئنم تو هم تا حالا به این چیزا فکر کردی. بگو ... اگر اینجا نشستی بهتره حرف بزنی.

- خوب معلومه فکر کردم. الان، چند روز پیش، هربار که وارد اتاق کارم میشم، هر بار که به خونه برمی‌گردم، هر بار می‌پرسم " این واقعا چیزیه که قرار بود باشه؟ این برای زندگی کافیه، زندگی همینه؟

خودش را روی میز کشید و از فاصله ای نزدیک به من نگاه کرد.

- خوب جوابی هم براش پیدا کردی؟ نکنه تو هم به نتیجه‌ای رسیدی که من رسیدم؟ خوب بگو دیگه...

- آره ... من به تو نگاه می‌کنم و ... همین کافیه... حتی لازم نیست کلمات رو تو ذهنم بلغور کنم. به تو نگاه می‌کنم و صورت سوال از ذهنم می‌پره. واقعا هم این سوال‌های احمقانه چه ارزشی دارن؟ راستش تا الان فکر می‌کردم عشق واقعی یعنی تعهد ... یعنی پای عشق وایستادن... یعنی خرجش کردن، فکر می‌کنم عشق از اون چیزایی که هرچی بیشتر ازش استفاده کنی بیشتر هم میشه. اون حسی که قبل از تهعد وجود داره ترسه! میفهمی؟ ترس از دست دادن، ترس کافی نبودن، ترس از خودت.

- ترس از خودت؟

- آره... ترس از اینکه نکنه یکدفعه یکجایی جا بزنی، درست مثل وقتی لبه ی یک پرتگاه میایستی. میدونی بیشتر آدما به خاطر این از بلندی می‌ترسند که به خودشون اعتماد ندارند. میترسند که حماقتشون بتونه راضیشون کنه که خودشون رو بندازن پایین.

- خنده داره. چرا کسی باید از خودش بترسه؟ آدم مگه عقل نداره

- آدمها برخلاف چیزی که ادعا می‌کنند اختیارشون بیشتر دست حماقتشون هست تا عقلشون

خودش را عقب کشید و به صندلی تکیه داد. دوباره به دور دست ها خیره شد. مثل پرنده‌ای که سالها در قفس بوده، تنها نشسته بودم و خاطره‌ای دور از آزادی را مرور می‌کردم.

- شاید می‌خواهی با این حرفها بی عرضگی خودت رو توجیه کنی.

چیزی در درونم شکست. صدای آن را به وضوح شنیدم. اول ترک خورد و بعد از هم پاشید. صدایی در دورنم فریاد زد. " تمام شد" . قلبم یا حماقتم، هنوز قبول نمی‌کرد. فوران خون در رگ‌هایم را حس می‌کردم. گوش‌هایم داغ شده بود.

- من بی‌عرضه نیستم. فقط هنوزم بعد از پونزده سال هر بار می‌بینمت مثل روز اول ....

- ببین میگه نمی‌گی بودنت و تعهدت از سر بی‌عرضگی نیست؟ خوب پاشو برو سر اون میز. همونی که او چند تا خانم نشستن و کر کر می‌خندن. می بینی؟ بلند شو برو بیینم چی تو چنته داری

این موجود ناشناخته که روبرویم نشسته بود از کجا سر در آورده بود؟ مژگان چطور این همه سال این صورت خود را پنهان کرده بود. بیرحم، بی ملاحظه و ... چه می‌خواست؟

بلند شد و رفت.

- اینطوری به من زل نزن. بلند شو کاری که گفتم رو بکن. شاید بعدش تونستیم بریم خونه.

بی اختیار از جایم بلند شدم. در تاریکی محوطه‌ی تابستانی رستوران سرجایم ایستادم. مثل عروسک خیمه‌شب‌بازی که بندهایش پاره شده باشد. کمی وقت لازم بود تا آنچه اتفاق افتاده بود را درک کنم. مژگان رفته بود. دستم را روی دیوار کشیدم تا کلید برق را پیدا کردم. ریسه‌های رنگی و چراغ‌های کوچک و سفید روشن شدند. سیگاری که با عجله در بشقاب رها شده بود هنوز دود می‌کرد. صدای همهمه و فریادهایی گنگ از خیابان می‌آمد. انگار مورچه ها با فریاد هم را خبر می‌کردند. " هی ... زود باشید... یک دونه‌ی گنده اینجا افتاده".

سیگار را برداشتم. تمام آنرا با یک نفس بلعیدم. تقدیر برنامه‌ی عجیبی برای من داشت. در لحظه تصمیم گرفتم. نخواستم بی‌عرضه جلوه کنم. من بی‌مژگان هیچ بودم. دیوار لبه‌ی بام بزور تا کمرم می‌رسید. رفتم روی آن.

صدای خنده زن‌هایی که دور میز بودند بلند شده بود. به پایین نگاه نکردم. نخواستم حماقتم کارها را پیش ببرد. برای یک لحظه فکر کردم می‌توانم در هوا بایستم. مثل ابرقهرمان‌های فیلم ها. یا حتی روی یک بند خیالی راه بروم. صدای خنده زن‌ها نزدیک بود. مژگان نزدیک تر . مرا صدا می۶کرد. کاش بفهمد که من بی‌عرضه نیستم. زنها شادانه فریاد می‌زدند. " سورپرایز"

داستانزندگیداستان کوتاهعشقاعتماد نفس
گاهی وقتی از تنش های جسم آزاد میشوم، اندیشه ام مجالی برای داستان پردازی ، سخنرانی و گفتگو می یابد.گاهی گفتن تنها جوابی است می توان به تپش های قلب داد تا آرام شود .
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید