Sushiyant
Sushiyant
خواندن ۱۴ دقیقه·۴ ماه پیش

نیلو

- چند سالشه.

- کنیز شماست. بیست رو رد کرده.

- این چه وضع حرف زدنه ؟چقدر رد کرده.

صدای پیر و خسته‌ای از پستوی اتاق سعی کرد به شوهرش تقلب برساند، مشتی گوشش سنگین‌تر از این حرف‌ها بود و زمزمه‌ی آهسته را از پشت پرده‌ی پستو نمی‌شنید.

صدا با تردید و آهسته تکرار کرد: « این زمستون که رد بشه ، میشه بیست و دو سال» و این بار مخاطبش من بودم. شاید هم عین‌اله خان.

دوباره قُل‌قُل قلیان عین‌اله خان و صدای نفس کشیدن خش‌دار مشتی، تنها صدایی بود که در فضای نیمه تاریک اتاق می‌پیچید.

عین اله خان لم داده بود به تنها پشتی خانه‌ی مشتی که کنار بخاری نفتی نیمه جان گذاشته بودند_ لابد فقط برای مهمان‌های رودربایستی دار استفاده می‌شد_ پک محکمی به قلیان می‌زد و بعد از کمی مکث دود غلیظ و بد بویی را فوت می‌کرد سمت مشتی که آن طرف اتاق کز کرده و زانویش را بغل کرده بود. با اینکه طول اتاق بزور چهار متر می‌شد نور زرد لامپ، آنقدر زور نداشت تا از بین ابر دودی که اتاق را خفه کرده بود، کامل رد شود.

مشتی در فاصله‌ی سکوت معنی‌دار عین اله خان، همانطور که روی یک زانو نشسته و آ‌ن یکی زانو را هم بغل کرده بود، سرش پایین افتاده و چرت می‌زد.

- خیلی زیاده. چرا اینقدر دست دست کردین. چه معنی‌
داره؟ عیب و علتی داشته؟ هو...ی خوابی ؟

-نه بخدا. خان. شرمنده، هم یک چرتم برد. دیشب گله
بودم. صبحم نوبت شیر ما بوده.

- خوبه حالا. خودم می‌دونم از صبح کجا بودی. حالا
میخوای برات دست بزنم، هورا بکشم؟ جواب من رو
بده. میگم دختره عیب و علتی داشته مونده رو
دستتون؟

- نه بخدا خان. اینجور بود خودم با همین دستا خفش
می‌کردم. اون زمان این پدر سوخته پاش رو کرد تو یک
کفش که می‌خوام درس بخونم. بعدشم که اون زمان
من خیلی تو ده نبودم. دایم تو صحرا دنبال گله بودم و
سر خرمن و این حرفا. همچین یک خانم معلمی مدیر
مدرسه بود، اصرار کرد که بزاریم تا کلاس نُه بخونه.
می‌گفت درسش خوبه بعدها می‌تونه معلمی، چیزی
بشه. ما هم ساده شدیم. یعنی رومون نشد. بعدشم
این مردم به ناحق حرف در آوردن برا این دختر.

- چی گفتن؟ بجای قصه لیلی مجنون، حرف درست رو
اول بزن. از قدیم گفتن تا نباشد چیزکی مردم نگویند
چیزها.

- عذر تقصیر خان. روم به دیفال. خدا لعنتشا کنه
خان..

- ای داد. بنال دیگه. مگه میخوای بری دست به آب
اینقدر کج و راست می‌کنی. دختره پته رو به آب داده؟

- نه بخدا. نه به مولا. اگه اینطور بود خودم با همین
دستا خفش می‌کردم. غیر این، دو تا دختر عروس
کردم، خدا شاهده آفتاب و مهتاب ندیده.منتها این
مردم، نشستن، بلند شدن، که لابد این دختره بغل
دست پسرا درس خونده، ... دست مال شده. این شد
که تا بخوایم ثابت کنیم ها یا نه، این طفل معصوم
موند رو دستمون.

مشتی که حالا کاملا بیدار شده بود و روی دو زانو نشسته بود کلاه قهوه‌ای رنگش را کمی جابجا کرد. پوست سفید رنگ زیر کلاه، مرز مشخصی با صورت آفتاب سوخته‌اش ایجاد کرد. به دنبال تایید یا به امید کمکی برای اولین بار نگاهش را از عین اله خان برداشت و به من نگاه کرد.

همچین از عین‌اله خان خوشم نمی‌آمد. آدم تازه به دوران رسیده‌ای که شعورش یک هزارم ثروتش نبود و الکی پلکی شده بود خان خود خوانده‌ی دو پارچه آبادی.

سر شبی تازه نشستیم که دو کلام حرف بزنیم و هنوز از احوال پرسی و گزارش وضعیت هوا و باران فارغ نشده بودیم که سر و کله‌اش پیدا شد. بی آنکه کسی از او بخواهد شد بزرگتر خود خوانده من و به حساب خود هوای من را داشت که «مبادا این جماعت کور و کل، کلاه منِ بچه شهری ِ ساده را برندارند.»

گفتم: « مگه بچه های مدرسه از آسمون اومدن؟ همه با هم قوم و خویش هستین دیگه، باز این حرفا چیه؟ اگه از اول اینقدر حساس نمی‌شدید و می‌گذاشتند دخترها هم مثل پسرها درس بخونن این حرف‌ها هم کمتر پیش می‌آمد»

عین‌اله نگاه معنی داری به من انداخت و بعد پک محکمی به قلیان زد و بعد سرش را به سمت مشتی چرخاند و دود را فوت کرد بیرون. وقتی برانداز مشتی تمام شد دوباره برگشت سمت من و گفت:

«جسارت نباشه آقا مدیر، این جماعت همون پسراش هم زیاده درس میخونن، میخوان چکار؟ حالا این از پسرش، دخترش که بماند. حالا همین دختر! بیست و دو سالشه! کی بخواد شوهر داری یاد بگیره، کی کار خونه ازش بربیاد؟ دوتام بچه که بزاد، بخودت بیای میبینی آش و لاش، سی سال رو هم رد کرده.»

گفتم: ولی برای من این حرف‌ها بی معنیه، من خودمم بیست و هفت هشت سالم شده، یکبار هم ازدواج کردم، این حرفا...

میخواستم به خان توضیح بدهم که چقدر از قافله دنیا عقب است. برایش دلیل بیاورم که دیگر گذشته آن زمانی که تنها وظیفه زن شوهر داری و فرزند آوری است. از این دست حرف‌ها زیاد توی چنته داشتم. ولی وقتی نگاهم به مشتی افتاد که همانطور دو زانو سرش آویزان افتاده و چرتش برده بود و لبخند تمسخر آمیز خان را که باعث می‌شد دندانهای کریهش بیرون بزند، بیخیال شدم. همان کاری که در این چند ماهی که در آنجا بیتوته کرده بودم خوب یاد گرفتم.

جنگ و کمبود بنزین و راههای خراب و ناامن رفت و آمد را عملا ناممکن می‌کرد. از طرفی بعد از اینکه چند نفر از همکارانی که خیلی با آنها رفت و آمد داشتم را به بهانه خواندن چند کتاب ممنوعه گرفتند، صلاح این بود تا جایی که ممکن است در دید نباشم. این شد که وقت جابجایی معلم‌ها، وقتی دیدم کسی سراغ پایین دره نرفته با ژست معلم‌های فداکار و جهادگر خودم را انداختم اینجا. بی سر و همسر بودم و دغدغه‌ای نداشتم. ولی فکر نمی‌کردم زندگی در همچین جایی می‌تواند چقدر جانفرسا باشد. تقریبا همه در همه‌ی زمینه ‌های زندگیم سرک می‌کشیدند و اگر فقط یک بار به آنها لبخندی میزدم به خودشان اجازه‌ی نظر دادن هم می‌دادند.

خان بعد از اتمام پروژه پوزخند کریه مخصوص خودش، وقتی دید دیگر قصد ادامه دادن ندارم روبه مشتی کرد و گفت: «حالا بر و رویی داره یا نه؟هو...ی.»

با فریاد خان، مشتی از جا پرید.

خان گفت: « بگو عروس خانم چای بیاره ببینیم چه لعبتی تو خونه قایم کردی که این آقا مدیر دیده و ما ندیدیم»

بعد هم شلنگ قلیان را پرت کرد روی دسته‌اش و لم داد به پشتی. دستش را گذاشت روی شکمش و انگار بامزه ترین جک قرن را گفته باشد بنا کرد به قهقهه زدن.

مشتی هم کلاهش را برگرداند سر جای اول خودش. حالا خبری از آن هلال سفید نبود. او هم شروع کرد به خندیدن. هرچند حاضر بودم شرط ببندم حتی نمی‌دانست برای چه باید بخندد و اصلا چی آنقدر خنده‌دار است.

پشت پرده جنب و جوشی به پا شد. اول فقط سایه‌ی حرکت کسی پرده را کمی تکان داد. بعد پچ پچ‌ها مثل بادی که می‌پیچید توی سرسرا به گوش می‌رسید. صدا اول دور بود و آدم شک می‌کرد چیزی شنیده یا نه، ولی بعد یکهو بالا گرفت ولی باز هم پچ‌پچ بود. انگار صد نفر همزمان شروع کنند زیر لبی ذکر بگویند.

دستی زنانه ولی زمخت، درست مثل دستهای مشتی، پرده را کنار زد. بعد نیلو در درگاه ظاهر شد. مردد. چانه‌اش می‌لرزید. شاید فقط من اینطور حس کردم. دستی، جفت همان که پرده را نگه داشته بود، او راه کمی هل داد به داخل و نیلو مثل موتوری که برای روشن شدن نیاز به هل داشته باشد راه افتاد. سینی چای، با دو استکان کمر باریک و نعلبکی‌های عتیقه را دو سه قدم مانده به من و خان روی زمین گذاشت و با دست کمی آنرا به سمت ما هل داد و بفهمی نفهمی زیر لب بفرمایی زد. بعد هم تنها به قدر یک پلک زدن به من نگاه کرد و بلند شد که برود.

چشمانش به زلالی چشمه‌ای بود که بالای تپه‌ای بیرون ده می‌جوشید و آب خوردن پایین دره و بالا دره را تامین می‌کرد.



هنوز چند روز بیشتر از ساکن شدنم در اتاقی که به نوعی تنها انتخاب معلم ‌ها بود برای بیتوته در روستا نگذشته بود که بی‌بی نورجهان با سختی و کلی هِن و مِن از پله‌ها بالا آمد.

طبق رسم روستا، بی‌خبر و ناگهانی دم در اتاق ظاهر شد. بزحمت سینی غذا را از روی سرش بزمین گذاشت و مثل ماشینی که یکدفعه خاموش شود همانجا روی آخرین پله نشست.

- چرا زحمت میکشی بی بی جان. خودم یک چیزی
درست میکنم می‌خورم. همه چی هست. کنسرو
هست، تخم مرغ تا دلت بخواد بچه ها آوردن، سر شیر
و عسل و اوووو هر چی بگی.

- خاب. اونا رو بذار ببر شهر برا بابا ننت. اونا سوغاتین.
چیه اون کنسرو؟ من نمدونم، ولی حتم بِدون از این
بلغور شیرهای من خوشمزه‌تر نیس. بیا خاشق هم
آوردم، همین، اینجا، بشین بخور، کیف کنم.

دلم نمی‌خواست. اصلا اهل غذای آبکی نبودم و هنوز مطمئن نبودم اصلا آنچه که بی‌بی آورده خوردنی هست یا نه ولی زمین انداختن روی بی‌بی نورجهان هم کار راحتی نبود. هم انصاف نبود، هم بی‌بی ول کن نبود.

قاشق اول را که خوردم فهمیدم باید هرجور شده از زیر بار خوردن بقیه‌اش شانه خالی کنم وگرنه...

بی‌بی انگار چیزی از قیافه‌ام فهمید. سگرمه‌هایش را توی هم کشید و گفت:

- خاب، نومزدت رو کی میاری، حتم فقط دست پخت
زنت رو کیف می‌کنی.

- نومزه کجا بود بی بی.

- خاب. یعنی با این یال و کوپال عذب اوقلی موندی ؟

نمی‌دانستم توضیح اینکه چند ماه پیش زنم مرا ول کرد و رفت، کارم را راحت‌تر می‌کند یا همان عذب اوقلی ماندن؟

اما حسی گنگ، شاید نیاز به دلسوزی یا درددل، مرا وادار کرد حقیقت را به نورجهان بگویم. از سیر تا پیاز. از عشق و عاشقی در گعده‌های دانشجویی تا ازدواجی که ختم به خیر نشد.

چون از قرار ترسو بودم و آدمی که دلش به حال فرهنگ و پیشینه تاریخی کشورش خیلی نمی‌سوخت، نه آن اندازه که حاضر باشد تا آنجا پی کار را بگیرد که با چشمان بسته، پشت به دیوار معروف بایستد.

برای همین هم رفت. یعنی بُرده شد. یک روز بی حرف پیش شال و کلاه کرد و رفت تا از چیزی که فکر می‌کرد وجود دارد دفاع کند. چند روزی باورم نشد. روز اول حتی نهار را خودم درست کردم. پلو خورشت. بعد برای شام گرم کردمش. نخوابیدم که اگر آمد نگوید «عین خیالت هم نیست، همینجوری هستی، عِرق هیچی رو نداری...» ولی فایده‌ای نداشت.

روز بعد چند تا آشناهای مشترک را پیدا کردم، خبری نداشتند. چند روز بی‌جهت توی کافه‌ای که همیشه جمع می‌شدیم نشستم. خبری نشد. نه از او و نه از هرکسی که می‌شناختیم.

بعد یکی که دستی بر آتش داشت و نمی‌دانم چرا، ولی ارادت خاصی به من داشت بهم خبر رساند، که چند تا از معلم‌هایی را که از رفقای هم فکر من محسوب می‌شدند گرفته‌‌اند. همان‌ها که دلم را خوش کرده بودم شاید خبری داشته باشند.

رفقا می‌گفتند. من شومم ، منفی باف، بی تعصب و گاهی هم بی احساس. هرچی. من که اینها نبودم؟

شصتم خبر دار شد دیگر ماندن جایز نیست. دمم را گذاشتم روی کولم و خودم را انداختم در آن گوشه‌ی از یاد رفته دنیا.



در راه برگشت از مجلس خواستگاری، خان مرا انداخت ترک موتور. جاده پر سنگلاخ بود و در حالی که دایما بالا و پایین می‌پریدیم، پشت سرم را نگاه کردم. تاریکی مطلق بود. دو طرف جاده را باغ‌ها با درختان گردوی کهن گرفته بود. زمستان درخت‌ها را لخت و عور کرده بود و باد ناله‌ی آنها را در می‌آورد. اولش از اینکه می‌خواستم پشت خان بشینم عقم گرفت ولی وقتی از بالا دره خارج شدیم به این فکر کردم که به چه عقلی خودم یک تنه و پای پیاده راه افتادم؟ چطور فکر برگشت را نکردم؟ خودم را به خان چسباندم. سرم را پشت او پنهان کردم. حرفی نمی زدیم. یعنی سوز سرما اجازه نمی‌داد کسی دهان باز کند.

وقتی رسیدیم به سختی زانوهای یخ زده ام را باز کردم تا از موتور پیاده شوم. آشکارا میلرزیدم. خان خونسرد، سیگاری گیراند. انگار سرما به او کاری نداشت.

گفت:« خوب شد دیدمت، وگرنه معلوم نبود، شاید الانه دختره رو بهت انداخته بودند. ولی نگران نباش. خودم برات یک کاری می‌کنم. مگه همین پایین دره دختر کم داره که بری از این قربتی‌ها زن بگیری ؟»

در جوابش سری و دستی تکان دادم به نشانه تشکر و خداحافظی و ولم کن به حال خودم بمیرم.

رفتم تا اگر شد کمی بخوابم. اگر فکر نیلو ولم می‌کرد، یا زنم، یا رفقایی که معلوم نبود چه بر سرشان آمده، یا حرفهای بی‌بی و تعریف هایش از نیلو و اینکه چندتا کتاب خوانده و چه حرف‌هایی می‌زند و ...



دو ماه بعد معلم راهنما، نامه‌ای به من داد. حراست خواسته بودم. تا روز موعد بشود روزی هزار بار مردم و زنده شدم.

وقتی وارد اتاق شدم علاوه بر مسئول حراست اداره، یکی دو تا دیگه هم بودند. هنوز ننشسته بودم که یکی از همان ‌ها پاکتی را روی میز به سمتم هل داد. بی هیچ حرفی.

داخل پاکت کاغذی بود که اول نفهمیدم چیست و حلقه‌ی ازدواج من و ... .

همان که پاکت را هل داده بود، جوانی لاغر که نهایتا بیست ساله بود و ریش کوسه ای داشت گفت:

« چند روز پیش به درک واصل شدن، همراه ...»

حرفهایش را نمی‌فهمیدم. احتمالا خودش هم نمی‌فهمید. انگار کسی به زبانی دیگر حرف بزند. فقط نگاهشان می‌کردم ‌. خودم را کنترل می‌کردم که گریه‌ام نگیرد.

مسئول حراست بازوی مرا گرفت و از جا بلندم کرد. با خنده و ریسه چیزهایی بلغور کرد و مرا به فشار از اتاق بیرون برد. در اتاق را که بست مرا به اتاق بغلی انداخت.

- مرد حسابی این چه قیافه‌ای گرفتی ؟ تو که تا حالا
خوب عمل کردی، چند دقیقه دندون رو جیگر بزار، هیچ
حالیت هست اینا برای چی اینهمه راه اومدن اینجا؟

فکم قفل شده بود. با اینکه بخاطر صرفه جویی در مصرف نفت اتاق ها بخاری نداشت و سرمای اوایل اسفند گزنده بود حس میکردم پوستم از شدت گرما می‌سوزد. کاپشن سنگین و پت و پهن را درآوردم. نشستم روی صندلی کنار در. مردک مسئول همچنان بلغور می‌کرد.

- کار درستی کردی دوباره زن گرفتی، اگه هنوز منتظرش مونده بودی همون چند روز پیش تو هم... لا اله الا الله. مرد حسابی وقتی گفتم داماد« حاج عین اله خان » شدی کلاً قضیه برعکس شد. حالا هم خودتو جمع و جور کن. بیا این جعبه شیرینی رو بردار. دم در اتاق بده به من بعدشم بهتره زود بری دنبال زن و زندگیت.

مثل ربات، یا مثل حیوانی دست آموز؟ هرچه مردک مسئول گفت انجام دادم. وقتی دَم در اتاق حراست ایستاده بودم نگاهم به حلقه، که روی میز رها شده بود خیره ماند.

حلقه را برنداشتم. ترسیدم. یا شاید دلم نمی‌خواست یادم بیاید؟

توی حیاط اداره خارهایی که بالای دیوار در آمده بود مرا یاد خانه خودمان در شهری دور از اینجا انداخت.

درخت انجیر را که مریض و بی‌آب چندتایی انجیر سیاه درشت روی شاخه هایش خشک شده و خانه‌ای که وقتی ما در آن نیستیم بیشتر شبیه خیالی دور است. واقعاً همچین جایی در دنیا هست؟

البته دوری و خالی بودن خانه چندان طول نکشید. همان سال اوایل تابستان خان حاجی مرد. وقتی خبر دادند که نیلو خودش و بچه‌ای که در شکمش داشت را از بلندی پرت کرده پایین. چندتا نفس عمیق کشید و پنجه اش را توی سینه فشرد و خس خس کنان روی زمین افتاد. شاید اگر چند باری قفسه ‌ی سینه اش را بالا و پایین می‌کردم زنده می‌ماند. یا شاید هم فایده‌ای نداشت و فقط باعث می‌شد این جماعت مرگ او را به من نسبت دهند. به هر حال من که دکتر نبودم. من... آن موقع هیچی نبودم. یا شاید بودم؟ معلم ترسویی که ...



دست زنم را گرفتم و آمدم به شهر. وقتی خانه را دید ذوق مرگ شد. خانه هنوز سر جایش بود. فرشها، یخچال، کاسه و بشقاب و ...

دخترک سبزه و چاقی که بزور چهارده سال داشت و آن موقع سه کلاس درس خوانده بود، حالا شده خانم مدیر یک مدرسه.

حالا من شده ام بابا بزرگ، می‌نشینم توی پارک و نگاه می‌کنم که نوه ام چطور بازی می‌کند. نگاهش می‌کنم و هنوز چشمم به دنبال آن حلقه‌ای است که روزی روی میز مردک مسئول جا گذاشتم. نگاه می‌کنم و از خودم می‌پرسم:« من نجات پیدا کردم؟ یا فقط جا ماندم؟ ارزشش را داشت؟ یا باید مثل نیلو خودم را به قعر پرتگاه می‌انداختم؟»

پایان


داستانداستان کوتاهنویسندگینوشتن
گاهی وقتی از تنش های جسم آزاد میشوم، اندیشه ام مجالی برای داستان پردازی ، سخنرانی و گفتگو می یابد.گاهی گفتن تنها جوابی است می توان به تپش های قلب داد تا آرام شود .
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید