
- هنوز هم همانجاست؟
- بله ، هنوز همانجاست .
- برایم تعریف کن ، از قشنگیهایش بگو ، رنگ آبیاش را برایم تعریف کن .
- آبی یعنی لطافت بی حد و مرز ، آب را که میشناسی ؟ فکر کن وقتی که حسابی سیراب شدهای چه حسی داری ، وقتی آن حس را به یاد آوردی چشمانت را ببند آنوقت پشت چشمانت نور آبی میدرخشد .
زمین رنگش آبی است ، یعنی یک زمانی بود ، آخرین باری که دیدمش آبی بود ولی این بار راستش خیلی هم آبی نیست .
- ولی هنوز قشنگ است ، مگر نه؟
- راستش را بگوییم دلم نمیخواهد به تو دروغ بگویم ، من دیگر باید بروم وگرنه برای رفتن خیلی دیر میشود.
اخترک این را گفت و گل "پَر" را تنها گذاشت . گل پر حالا تا صد سال دیگر راهی نداشت تا از حال معشوقش با خبر شود .
اخترک هر صد سال میآید و تنها چند ساعت وقت دارد تا قبل از آنکه بخاطر جاذبهی زمین روی آن سقوط کند از او دور شود . او رشتههای مغناطیس خورشید را میگیرد و باز خودش را به دور دستها پرتاب میکند.
صدها سال قبل آدمها در رویای فتح ماه بودند ، آنها سعی کردند روی ماه یک گلخانه درست کنند تا گیاهان اکسیژن لازم برای زندگی انسان را فراهم کنند . آنها نیمه تاریک ماه را برای ساخت این گلخانه انتخاب کردند تا بقیه نتوانند از کار آنها سر در بیاورند ، ساخت گلخانه به تنهایی پنجاه سال به طول انجامید .
از میان گیاهان گل "پَر"انتخاب دانشمندان بود ، گیاهی که برگهایش هیچ روزنهای برای تبخیر آب نداشت و در بیابانهای بیآب و علف آفریقا رشد میکرد ، یک بوته از این گیاه توسط رباتها در گلخانه ماه کاشته شد و دانشمندان مطمئن شدند که گلخانه هیچ منفذی برای فرار رطوبت نداشته باشد .
آنها تغییراتی روی گیاه انجام دادند تا این گیاه را مقاومتر از همیشه کنند ولی چند سال قرار گرفتن در معرض پرتوهای کیهانی تغیرات بیشتری را روی این گیاه گذاشته بود ، حالا بوتهی گیاه"پَر"هوشمندانه میتوانست از خودش در برابر هر تغییر محیطی محافظت کند .
گیاه اولیه که حالا در میان جمعیت گیاهان " پاپر" نام گرفته بود به تدریج و سالانه چند سانتیمتر رشد کرده بود و بسیار آرام تکثیر شده بود ، ریشههایش را زیر سطح ماه دوانده بود و از روی فرصت ، طی چند صد سال تمام گلخانه را پر کرده بود . از آدمها خبری نبود ، رباتها چند وقتی بیشتر دوام نیاوردند ، اخترک میگفت آدمها روی زمین به جان هم افتادهاند و آنقدر هم را از بین بردهاند که دیگر کسی یادش هم نمیآید ماهی وجود دارد ، چه برسد به آنکه بتواند به آن سفر کند ، پاپر اما گیاهی خردمند بود ، او تمام جماعت گیاهان پَر را رهبری میکرد .
پیامها از طریق ریشهها از گیاهی به گیاه دیگر منتقل میشوند ، گاهی که مسئلهای فوری پیش میآید جوانترها شانس این را پیدا میکنند که گردههای پاپر مستقیماً روی آنها بنشیند و پیام فوری پاپر را به آنها مخابره کند .
البته کارهای فوری خیلی هم زیاد پیش نمیآید ، درواقع تنها یک بار بود . وقتی که جوانترین گیاهان جایی برای تکثیر و پیشروی نداشتند ، آنوقت هیاهوی در میان ریشهها برپا شد ، پیامها از گیاهی به گیاهی دیگر منتقل میشد و بالاخره تمام آنها یکییکی به پاپر میرسید ، وقت تصمیم گیری بود ، راهی نبود ، باید راهی به بیرون پیدا میشد ، پاپر منتظر ماند تا ده سال بعد که اخترک برگردد . وقتی اخترک بالای سر گلخانه ایستاده بود، پاپر مشکل را با او در میان گذاشته بود و اخترک با بزرگواری تمام یک قطعهی بزرگ یخ را به آنها هدیه داده بود همچنین به اشارهی اخترک سنگ کوچکی که تنها توی آسمان میگشت خود را به شیشهی گلخانه زده بود و ترک ریزی را در آن ایجاد کرده بود ، حالا سنگ از دوستی گیاهان پر لذت میبرد و گیاهان هم فرصت آن را پیدا کرده بودند که از خلال آن ترک کوچک خود را به بیرون گلخانه برسانند .
در میان گیاهان پر،گلهایی را که بیرون گلخانه رشد کرده بودند ، به دیدهی موجودی غریب نگاه میکردند ، هرچند پاپر امیدی زیادی به آنها داشت ولی چند گیاه بزرگتر از نسل اولین فرزندان پاپر که اطراف او را گرفته بودند معتقد بودند که پاپر دیگر پیر شده و چیز زیادی از زندگی در ماه نمیداند ، آنها که کمی دورتر بودند حرفهای پاپر را جدی نمیگرفتند و حتی گاهی از انتقال پیامهای او امتناع میکردند ، آنها با اکراه ریشه هایشان را توی خاک تکان میدادند و بعد طوری برگهایشان را جمع میکردند که گویی پیامی دریافت نکردهاند ، آنها حتی گاهی چیزی را که فکر میکردند درست است بجای پیامهای پاپر به گیاهان ردیفهای دورتر منتقل میکردند . از این رو گیاهان داخل گلخانه به چند گروه تقسیم شده بودند ، گروهی از گیاهانی که تقریبا مستقیما پاپر را نمیدیدند و ریشههایشان به گیاهی که گلهای زیادی داشت وصل بود معتقد بودند پاپر باید اختیارات خود را به این گیاه زیبا بدهد ، آنها سایرهمنوعهایشان را موجوداتی خودخواه تلقی میکردند که حاضر به تبعیت از گیاه گلدار نیستند و هرگاه در زیر خاک میتوانستند ، سعی میکردند ریشههایشان را در بین ریشههای سایر گیاهان قرار دهند تا بتوانند آنها را قانع کنند که پاپر سالها پیش خشکیده است و حالا گیاهان بهتر است به پیامهای ساختگی توجهی نکنند و ریشههایشان را از طریق آنها به گیاه گلدار وصل نمایند .
وضع در لایهی بیرونیتر از این هم وخیمتر بود ، آنجا گیاهانی بودند که ریشههایشان را جمع کرده بودند و هیچ دوست نداشتند که ریشهی سایر گیاهان را لمس کنند و یا در انتقال پیامی مشارکت کنند ، چند تایی از آنها که به چند گیاه بزرگتر متصل بودند گروهی را تشکیل داده بودند و میگفتند حتی اگر پاپری هم وجود داشته باشد از زندگی روی ماه چیزی نمیداند ؛ آنها با قاطعیت نظر میداند که "پاپر در رویا زندگی میکند ، معلوم است ما از ابتدا روی ماه زندگی کردهایم و پاپر فقط رویای زمین را در سر میپروراند و داستانهای آدمها و این چیزها را فقط برای اینکه دیگران را وادار به اطاعت از خودش بکند ، ساخته است ، آدم و زمینی وجود ندارد ".
البته آن گیاهانی که به شیشهی گلخانه چسبیده بودند وضع عجیبتری داشتند ، آنها آنقدر گیج شده بودند که از یک زمانی بهبعد تصمیم گرفتن که کاری به کار گیاهان داخلیتر نداشته باشند و زندگیشان را بکنند ، این باعث شده بود که روی شیشههای گلخانه را بپوشانند و روی قسمت زیادی از گلخانه سایه بیاندازند که این خودش باعث شده بود تا گیاهان زیادی در میان گلخانه خشک شوند .
در این بین اما امید " پاپر " به گیاهانی بود که بیرون گلخانه رشد کرده بودند ، آنها با آنکه بخاطر خودسری یک تعداد از گیاهان داخلی دیگر هیچ ارتباط ریشهای با گیاهان داخل گلخانه نداشتند، شانس آن را داشتند که هرزگاهی برخی از گردههای پاپر روی آنها بنشیند ، البته این مورد استثنایی بود ، زیرا گذر گردهها از ترک کوچک شیشهی گلخانه کاری مشکل بود .
گیاه جوانی که شانس آن را داشت که پیام پاپر را از داخل گلخانه دریافت کند دیوانه وار عاشق زمین شده بود ، او هر روز و شب رویای دیدن زمین را در سر می پروراند ، اخترک به او گفته بود زمین وسیع است و تا دلت بخواهد جا برای ریشه دواندن دارد ، آب زیادی روی آن در جریان است و حتی برخی اوقات از آسمان بیدریغ آب به پایین جاری میشود ، اخترک میگفت میلونها سال پیش بیشتر قسمتهای وجود خود را به درخواست نوری عجیب ، به زمین بخشیده است . البته بعد از آن او گرچه از یخ بود ولی روی زمین سبک و رها میچرخید و گاهی که دلش میخواست روی زمین میغلتید ؛ حالا هر بار که اخترک به زمین نزدیک میشد با آن قسمتی که روی زمین بود صحبت میکرد و آخرین خبرها از روی زمین را به گیاه پر جوان میداد .
گیاه پر جوان ، همهی عمر را در رویای رفتن به زمین گذرانده بود ، در رویاهایش با درختان ، گلها و آن موجوداتی که اخترک نام آنها را "پرپری"گذاشته بود صحبت میکرد ، در خوابهایش ریشههایش را محکم در خاک زمین فرو میبرد تا آنچیزی را که اخترک باد مینامید او را از زمین جدا نکند ، هرچند که بعضی وقتها هم خودش را توی باد رها میکرد و مثل آن قسمت از اخترک که روی زمین به شکل ابر بود ، سبک و رها تمام زمین را سفر میکرد .
پر جوان توی همین فکرها بود که اخترک از سفری صدساله برگشت ، پَر از او در مورد زمین پرسید ، اخترک چهره اش را در هم کرد .
- اخترک چیزی بگو ! آن هنوز هم همانجاست؟
- بله ، نگران نباش ، او تا وقتی که تو فکرش را هم نمیکنی آنجا خواهد بود.
- برایم تعریف کن !
- تعریفی ندارد . هی " پری " ! بهتر نیست بجای اینکه اینقدر به زمین فکر میکنی گاهی هم به همین گلخانهای که اولین بار از آن جا آمدهای نگاهی بیاندازی؟
اخترک این را گفت و قبل از اینکه پری سوال دیگری دربارهی زمین بپرسد از آنجا دور شد .
پری به زحمت ریشهاش را به سمت گلخانه کشید ، چند سال طول کشید اما بالاخره او موفق شد از پایینترین عمقی که میتوانست ریشهاش را به پاپر برساند ، در بین راه مجبور شده بود چند بار مسیر خود را عوض کند تا مبادا ریشههایش در دام طرفدران گیاه گلدار بیفتد ، آنها تمام مشکلات گلخانه را به گیاهانی نسبت میدادند که بیرون گلخانه رشد کرده بودند .
رطوبت گلخانه به تدریج از محیط گلخانه بیرون رفته بود و گلخانه دچار خشکی عجیبی شده بود . ترکیب خشکی و گیاهانی که روی شیشه های گلخانه چسبیده بودند و روی بقیه سایه انداخته بودند باعث مرگ تعداد زیادی از گیاهان شده بود ، حالا گیاه گلدار در گلخانه رئیس شده بود و به هیچ عنوان اجازه نمیداد پاپر با هیچ گیاهی ارتباط داشته باشد .
پاپر به پری گفت " تنها راه نجات ما این است که به زمین برگردیم " پری گفت : " اجازه بده با کمک اخترک شیشههای گلخانه را بشکنیم ، پاپر تو میدانی حالا ما نیازی به رطوبت نداریم و میتوانیم با همین آبی که اخترک به خاک ماه هدیه داده است سالها به خوبی زندگی کنیم ، این گیاهان به خاطر اینکه در سایه قرار گرفتهاند خشک شدهاند ، تازه اگر شیشهای در کار نباشد اخترک میتواند آب زیادی را برای گیاهان هدیه کند" .
- راهی نیست پری جوان ، ما باید به خانه برگردیم ، یا کسی از خانه به سمت ما بیاید ، آنوقت شاید این فرزندان بیفکر من بتوانند باور کنند که زمانی ما روی زمین آزادانه زندگی میکردیم .
- گیاه گلدار اجازه نمیدهد سایر گیاهان با ما که خارج از گلخانه رشد کردهایم ارتباطی داشته باشند.
- او فرزند محبوب من بود ، من درسهای بسیاری به او دادهام ، او میداند که اگر گیاه پر بالغ به اندازهی کافی آب بخورد به سرعت گل میدهد .
- پس حتما او آب فراوانی خورده است که اینچنین گل داده است ، اما این همه آب را از کجا آورده است .
گیاهی کوچک که به تازگی در نزدیکی پاپر رشد کرده بود برگ هایش را تکان داد ، او به چیزی مشکوک شده بود ، بلافاصله از طریق ریشههای نازکش پیامی را به گیاه گلدار مخابره کرد ، تمام آن گیاهان بزرگ اطراف پاپر برگهایشان شروع به تکان خوردن کرد ، پاپر به پری هشدار داد " زمین... پری ، باید از زمین کمک بخواهی "
پری ریشههایش را به عمق خاک فرو برد ، پشت سرش صدای سایش ریشههای قطوری که خاک را میشکافتند میشنید ، اما او در فکری عمیق فرو رفته بود، " گیاه گلدار از کجا آن همه آب آورده بود که بتواند گل بدهد ؟"
گیاه گلدار توانسته بود راهی پیدا کند تا آب را از کالبد سایر گیاهان بیرون بکشد ، او ابتدا گیاهانی که مجذوب او شده بودند را اغوا میکرد و بعد که آنها ریشههایشان را بی هیچ کم و کاستی در اختیار او میگذاشتند تمام سهم آبی که نصیب آنها میشد را به دورن ساقههای خودش میکشید و باعث میشد گیاه بیچارهای که به او وابسته شده بود خشک شود.
پری چشمانش را بست ، تصمیم گرفته بود صدایش را به زمین برساند ، اما چطوری ؟ ریشه هایش را به سمت افق نشانه رفت و شروع کرد زیر خاک پیش روی کردن ، هرسال چند سانتیمتر پیش میرفت ، او تمام توان خود را گذاشته بود تا به نیمهی دیگر ماه راه پیدا کند ، اخترک چند باری از روی او گذشت ولی هرچه پری را صدا زد فایدهای نداشت ، پری را خوابی سنگین ربوده بود ، در خوابش گاهی رویای زمین را میدید و یک دشت از گیاهان پر که همه سیراب و پر از گل بودند . گاهی ریشه هایی مرموز و موذی او را می آزرد ...
اخترک توانش را از دست داد ، دلتنگی امانش را بریده بود ، پری تنها دوست او در فضای سرد و تاریک بود و او این سفر تکراری را تنها به دلیل دیدن پری طی میکرد ، اوایل که پری به خواب فرو رفته بود ، اخترک با مهربانی به او نگاه میکرد ، تکه ای از وجودش را دربرابر خورشید قرار میداد تا ذوب شود و آنگاه خود را به ریشههای پری میرساند تا او را سیراب کند . یک بار اخترک وقتی رسید که ریشههای قطور گیاه گلدار تنها چند سال با تسخیر پری فاصله داشت ، اخترک نگاهی به پاپر انداخت ، پاپر او را تایید کرد و بعد ...
بارانی از شهاب سنگ گلخانه را در هم کوبید و تمام آن گیاهان گناهکار را از بین برد و بعد اخترک باز مجبور بود برود او این بار نتواسته بود یک دل سیر پری را ببیند ...
این بار هم اخترک میخواست تا با پری صحبت کند و از زمین برایش تعریف کند ولی پری هنوز هم خواب بود ، حساب دفعاتی که او را در خواب دیده بود از دستش در رفته بود ،دلش میخواست این بار هم کمی از وجودش را در برابر خورشید قرار دهد ، اما آنقدر کوچک شده بود که شرارهای از خورشید ناگهان تمام وجودش را ذوب کرد ...
آن روز چند هزار سال بعد از آنکه پری به خواب فرو رفته بود ، برای اولین بار روی ماه باران بارید . پری در خواب دید که در یک دشت بزرگ روی زمین و زیر آسمان آبی از خواب بیدار شده ، چشمانش را باز کرد ، زمینی در کار نبود ، ولی هر بار که چشمانش را میبست نور آبی را میدید . پری فریاد زد ، آه اخترک ... بالاخره دیدم ، بالاخره رنگ آبی را دیدم ...کاش اینجا بودی ...
صدای در گوشش گفت من همینجا هستم .
- اخترک کجایی ؟ کی آمدهای ؟
- من درون توام ، هزاران سال است من و تو یکی شدهایم .
و بعد اخترک داستان خواب چند هزار سالهی پری را به او گفت ، پری کمی برگهایش را تکان داد و به اطراف نکاه کرد ، تمام سطح ماه تا آنجا که میتوانست ببیند پر شده بود از گیاهان پر که از گلهای صورتی رنگی پوشیده شده بودند ، پری به گلخانه هم نگاه کرد ، تمام آن خشکیده بود ، حتی گیاه گلدار دیگر تنها یک بوتهی خشکیده بود .
- اما اخترک ، من به پاپر قول داده بود . باید به آن طرف ماه می رفتم و از زمین کمک میخواستم .
- ناراحت نباش ، تو الان نه تنها نیمه دیگر ماه بلکه تمام سطح آن را پوشانیدهای
- زمین ؟ قرار بود از زمین کمک بخواهم . خبری از زمین داری؟
- نگران نباش پری ، تو روی زمین را هم پوشانیدهای ، حالا اگر میتوانستم به زمین نگاه کنم یک سیارهی صورتی را میدیدم ، تو آنجا را هم فتح کردهای ...
- چطور ؟
- آخرین باری که من در آسمان بودم ، خودم را روبروی نور خورشید قرار دادم تا ذوب شوم ، آدمها از روی زمین نوری خیره کننده را دیدند ، توجه آنها بعد از چند هزار سال دوباره به آسمان جلب شد ، هر روز وسیلهای جدید ساختند تا بتوانند دوباره آن نور را ببیند ، بعد از آن روزی رسید که آدمها توانستند به ماه بیایند ، آنها از دیدن تو روی آن تعجب کردند و فهمیدند بخاطر این است که شبها ماه در آسمان صورتی دیده می شود تعدادی از آنها همین جا ماندند و بقیه به زمین برگشتند . از آن به بعد زمین دیگر خاکستری نبود ، تو آنجا را هم صورتی کردهای ... راستش آدمها تازه چند صد سال است که میدانند در دنیا رنگهایی دیگر هم هست . بعضی جاها را آبی کردهاند .
- می شود آن را ببینم ؟
چشمانت را ببند و ریشههایت را به ریشههای فرزندانت روی آن طرف ماه گره بزن .
آن شب روی زمین دریاها بالا آمدند ، سنگهای بزرگ از روی کوهها غلتیدند ، درختان شکوفه دادند و بعد از هزاران سال دوباره مردی عاشق زنی شد . آن مرد گل صورتی رنگی را به دختری که از پشت پنجرهی روبرو به ماه خیره شده بود هدیه داد .