Sushiyant
Sushiyant
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

یک داستان کوتاه: نارین در راه

خیابان اسرار- سبزوار
خیابان اسرار- سبزوار


سایه درختهای پیر و سر به فلک کشیده تنها پناه گاه از آفتاب سوزان بود، واقعا هوا چه برای رفتن چه برای اومدن گرم بود، تو همچین هوای یا باید بود یا نبود.
به هر حال ،گرما و جوی(ب) خشکیده که با کیسه های نایلونی و زباله های گاه و بیگاه عابرین تزئین شده بود هیچ حس خوبی نداشت ولی چاره ای نبود
نود و یک، نود و دو، نود و سه
_ چی رو می شمری؟
نود و پنج قدم راه رفتیم و هنوز هیچی نگفتی
_چی بگم
_یک چیزی بگو .
_ شما گفتی بیا راه بریم . قرار به صحبت نبود .
_ نود و نه
_ بازم داری میشمری که
_ همینجا وایستا .
_ خوب بفرما وایستادم ... ببین من حالم خوب نیست . ازت ممنونم ... لطفا تنهام بذار...
_اهه ... اخه صد قدم از اون میز لعنتی دور شدیم ... هنوز داری به اون فکر میکنی؟
_ مگه به متره ؟ دیوونه ای ؟
نمی دونم به چی فکر کرد که یک لحظه تبسم قشنگی رو لباش افتاد ، شاید قیافه من خنده دار بود ، شاید یاد قسمت خنده داره فیلمه افتاده بود . هرچی بود زیبا بود و این تبسم اولین دستاورد من تا این لحظه از عمرم بود. این اولین باری بود که باعث شدم یک دختر به خاطر من لبخند بزنه... اولین بعد از مریم
_ دیدی ؟ خندیدی . به من خندیدی ؟ معلومه که به متره ... پس چی فکر کردی به زمانه
_ خوب یک جورایی
_ نه ... رابطه آدما با هم به فاصله ربط داره نه به زمان
لباش رو جمع کرد و کیفش رو رو شونش جابجا کرد.
_ به قول سعدی "دو تا آدم میتونن هزار سال هم رو نبینن ولی کنار هم باشن ولی گاهی حتی اگه هزار سال هم هر روز هم رو ببینن باز از هم دورن"
_ بریم؟
_ کجا؟
_شما صد قدم به سمت کافه منم صد قدم دیگه از اون میز دور میشم شاید اتوبوس گیرم بیاد برم پی کارم .
_ پس بهتر شدی؟
_ اره ممنون
_ دیگه بهش فکر نمیکنی ؟
_ ببین تا همین جا هم ممنون، راستی یادم رفت پول میز رو حساب کنم، بیا ...
دست کرد تا یک اسکناس نو و تا نخورده از کیفش در بیاره، مثل همیشه، همیشه پول میز رو با اسکناس های نو و تا نخورده حساب میکرد ، نارین... نارین چرا؟
_ چی چرا؟
_ ها؟
_ میگم چی چرا؟
_ داشتم فکر میکردم، تو از کجا شنیدی؟
فقط نگاه کرد ، شاید اونم مثل مریم میتونه ذهن من رو بخونه؟
رفت ، بی خدا حافظی، باید یک کاری بکنم، یک چیزی بگم


پارت اول <--- یک تکه داستان : نارین در کافه

پارت سوم ---> یک تکه داستان : کافه رازی

داستاننارینداستان کوتاهداستان عاشقانهیک داستان کوتاه
گاهی وقتی از تنش های جسم آزاد میشوم، اندیشه ام مجالی برای داستان پردازی ، سخنرانی و گفتگو می یابد.گاهی گفتن تنها جوابی است می توان به تپش های قلب داد تا آرام شود .
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید