روایت کتاب ها توی سرم بالا و پایین می شد. حالت کسی را داشتم که ایستاده روی سکو و کلمه ها تند تند از جلویش رژه می روند.
انبوه کتاب ها دلم را گرم می کرد؛ ولی نه آنقدر که از سردی غربت دوران انتظار خلاص شوم! دلم یک کتاب تازه می خواست تا کلماتش مأمور باشند دستی روی سرم بکشند و حالم را خوب کنند که یعنی آقاجان مرا هم می بیند و به آغوش محبتش می کشاند و حتی برایم دست تکان می دهد، یکجوری که خیالم راحت شود بابت ایستادنم در صف انتظار.
دل من که با این هجمه از جمله و متن مثل افکارم بالا و پایین می شد، پر از التهاب بود. دنبال کسی می گشت انگار.
می خواستم توی هوای واژه ها چرخ بزنم و خودم را در اشعاری که خوانده بودمشان ذوب کنم و یک کاری دست خودم بدهم که ته کار برسد به دست آقا و مالک زمین و آسمان.
فکری شدم که چقدر دستم خالی است! حالا ذهنم زار می زد توی تنهایی خودش. صدای گریه او صدای طپش قلبم را هم درآورد. من مانده بودم و سکوتی که خالی بود از همه کتاب ها از جملات و واژه هایشان.
من بودم و خودم و خدا.
توی همین ذهن خالی خودم نشسته بودم روی یک صندلی چوبی از همان قدیمی ها که دوستشان دارم. دور و برم خالی بود و خیلی سفید انگار که توی یک خلأ محتاج نفس کشیدن بودم. با این حال دوست داشتم همان جا بمانم.
حرفم نمی آمد! کسی نبود کنارم اما نمی ترسیدم. ظاهر همه چیز سرد بود سرد که نه، خنک و من در همان خنکی گرمم شده بود! انگار پای شعله آتش که زبانه می کشید ایستاده باشم.
پیش خودم به صبح فکر کردم و به قرار صبحگاهی که سال هاست قوت قلبم شده و تمام دلخوشیم برای عبور از روز و یله دادن در ساحل شب.
من به سلام فکر کردم. به سلامی که او جوابش را می دهد هر چند که لایق شنیدنش نیستم. به سلامی که باعث خیر و برکت است و بعد به نیتی فکر می کنم که صبح به صبح می شود چاشت روزانه ام به این که امروز هر کار خوبی کردم نذر شما باشد و چقدر ته روزهایی که اینچنین شروع می شد حالم خوب می ماند و خیالی راحت که امروز به ساحت آقایی کردن هایش لطمه نزدم، که توانستم موج هدایتگری امروزش را دریافت کنم.
من دلم این چاشت را می خواست تا شام هر شبم تاریک نباشد و خوابم قبل این که مرا ازین دنیا ببرد آرام و سبک شود به نیابت از همان نیت صبح زود!
تقبل الله