
سهراب سپهری تو سن 52 سالگی فوت کرده ، ینی از الان من تا اون سن 21 سال فاصله هست ، ینی اگر پاره خط زندگی و مرگ فرضی داشته باشیم ، بیشترین مقدار از وسط طی شده
نمیدونم اصلا چرا باید مهم باشه چون وقتی میمیری دیگه هیچی مهم نیست ، پس وقتیم که زنده ایم نباید به این مدت زمان فکر کنیم
بیشترین چیزی که نگرانم میکنه این نیست که ماشین آخرین مدل سوار نشم نه ، ترس از پیری سخته منظورم تنگ دستیه
از طرفی وقتی تو اوج جوانیم و اوج نیرو با تمام قوا داریم کار میکنیم و جمع میکنیم ، شاید باید با تمام قوا لذت ببریم و لمس کنیم ،چرا خرد و صبر و آگاهی میزاریم واسه روزای پیری و فرسودگی ، روزای ناتوانی
21 سال ،وقتی بهش فکر میکنم اینجوریم که چقدر زود و الکی ، زندگی برام پوچ میشه
راستی زندگی واقعا پوچه
اصن ما اینجاییم که چیو یاد بگیریم ؟ خب از همون اول بریم سراغش ، چرا یه عمر پوست بندازیم دست و پا بزنیم تا بهش برسیم
شاید اصلا رسیدنی نیست شاید یه جایی درونمون باشه ، باید پیداش کنیم
راستی اصن دنبال چی باید بگردیم ؟
زندگی هم ارزشمنده هم خیلی تو خالیه
21 سال ، مثل پلک زدنی میگذره
اگر پلک بزنم و دستاورد نداشته باشم چی؟
اصن چه حسیه که درون من دنبال دستاورد میگرده ؟
دنیال چی برم ؟ پول؟ مثل همه از صبح تا شب بدو بدو کنم ؟ مگه کم کردم ، مگه یه روز ترمزمو نکشیدی ؟ اونم خیلی بی رحم
دروغ نگم ترسش درونم رخنه کرده ، هنوزم میترسم قرص بخورم
پس چیکار کنم؟ دنبال چی برم ؟ نمیشه که همه چیو به حال خودش بزارم
احساس میکنم زندگی مدتیه داره منو میبره با خودش ، مثل کسی که رو آب خوابیده تا موجا ببرنش
نمی دونم باید چیکار کنم ، خدایا کمکم کن دستمو بگیر منو گم شدم