
صبح یه روز آلوده و یکم سرد مثلا پاییزی ، همین که اسمش پاییز باشه واسه ما کافیه ،همینم سر ذوق میاره از سرمونم اضافیه
داشتم به سفینه ریک فکر میکردم بشینم توش برم تو گذشته
اولین مقصد: اتاق آبی رنگ خونه مامان بزرگم همون جایی که بچگیام زانوی غم بقل کرده و داره گریه میکنه ،عرق میریزه ، از شدت شرم روش نمیشه سرش رو بیاره بالا ،میرم بقل دستش میشینم ،نفسمو آروم میکنم با صدای یواش میگم تقصیر تو نیس
سفر دوم : میرم تو اون شبی که اسباب کشی کردیم و از بابام جدا شدیم،14 سالمه ، همون لحظه ای که با خواهرم تو ماشین نشسته بودیم و بابام جلو در ایستاده بود همینجوری به هم نگاه میکردیم منتظر مامان تا آخرین تیکه وسایلو بزاره تو ماشین
همون لحظه ای که فقط از پنجره ماشین به بابا که وایساده بود نگاه میکردم ،میرم اونجا میگم لازم نیست خودتو بی حس کنی سیما ،حس کن درد این جدایی رو
17 ساله میگذره ازون شب ،2یا 3 بار بیشتر ندیدمش انگار غریبه ایم مثل دوستیای دوره ای
اون شب مثل چاقو تو پهلومه هنوز خونریزی میکنه ،شاید تا روزی که من یا بابا تو این دنیا نباشیم
سوار میشم میرم تو یه خاطره دیگه توی اوج جوشش و خروش 19 سالگی
سفر سوم: ساعت 9 شب وقتی که میرسم خونه دعوا میشه همسر مامانم میگه اینجوری پیش بری میفرستمت پیش بابات
یادمه 2روز خودمو زندانی کردم تو اتاق ،میرم به خودم میگم تو تنها نیستی سیما تو بی پناه نیستی تو گناهی نداری
دست خودمو میگیرم و از اتاق میارم بیرون آخه هیشکی بهم حتی سر نزد ببینه مردم یا زنده
به خودم میگم بزرگ میشی سیما خودم دستتو میگیرم خودم بهت پناه میدم تو درمونده و اضافی نیستی از خودت خجالت نکش
سفر چهارم : میشینم تو سفینم میرم 23 سالگیم تو اون شبای لعنتی که تا ساعت 1 شیفت میزدم تو کافه ،همون جایی که از شدت فشار کار پشت ماشین اسپرسو گریه میکردم بغض میکردم و خودمو دلداری میدادم ،به خودم میگم دووم بیار سیما میگذره
سفر آخر: میرم تو یه روز دیگه ؛ تو پراید بابام ،جلو در خونه مامان، بعد 6،7 سال اولین بار میبینمش همون جایی که با دیدنش خشکم زد ،تو کی انقدر پیر شدی بابا ،بقلم میکنه میگه دوست دارم
بابا هیچ وقت بهم نگفته بود دوستم داره اولین بار تو 25 سالگی..
میرم پیش خودم میگم سیما توام محکم بقلش کن بگو منم دوست دارم لازم نیست خودتو بی حس کنی دختر
(از اولی که یادمه موقع تندی احساس خودمو بی حس میکردم ،اینجوری مواظب خودم بودم)
ازین روزا و شبا زیاده تو زندگیا مال من داره میشه 31 سال
سفینمو میزارم تو گاراژ خاک بخوره ؛میخوام احساس کنم، تو لحظه
دیگه نمی خوام خودمو بی حس کنم
سیما دیگه بالغ شده
دیگه خودشو تنها نمیزاره
دست خودمو محکم میگیرم میرم تو دل زندگی ،مگه چنتا دیگه پاییز قراره ببینم ،مگه چند باردیگه بابا میاد ،مگه چند بار دیگه میگه دوست دارم
زندگی من از همه کوتاه تره چون سی سال حس نکردم مابقیشو از دست نمیدم.
13 آبان 1404