کلاس چهارم دبستان بودم که یِروز معلم اومد تو کلاس و بدون هیچ مقدمه ای گفت:
واکنش ها عجیب بود بعضی ها به خاطر ترس قبول کردن، بعضی ها به مادر پدرشون گفتن و بعضی ها بدون هیچ حرفی گفتن ما اینکار رو نمیکنیم و دسته ای هم گیج و مبهوت شده بودن(من جزو این دسته بودم)
خلاصه با اعتراض بچه ها و خانواده ها معلم استراتژی خودش رو تغییر داد و اینبار از این جمله استفاده کرد:
اینبار همه حق انتخاب داشتن و واکنش ها به دو دسته تقسیم میشد:
دسته اول قبول کردن و احساس خوشحالی از اینکه یه شانس خیلی خفن گیرشون اومده(80 درصد از جمعیت کلاس که من هم جزوشون بودم).
دسته دوم هم کسانی بودن که باز قبول نکردن(ما اون موقع فکر میکردیم دیوانَن در صورتی که بلعکس بود).
از روزی که کچل کردیم به مرور همهمون احساس پشیمونی و ناراحتی داشتیم و از کرده خودمون پشیمون بودیم.
سالها از اون روز میگذره و الآن که عاقل تر شدم میبینم این یه نمونه کوچیک بوده و ما متأسفانه هممون درگیر این تحمیل ها از جانب دوستان، اطرافیان و از همه مهم تر خانواده خودمونیم و اگر تن به قبول کردنِ این افکار و باورها ندیم، از جانب اونها فردی هنجار شکن، آبرو بر شناخته میشیم و بطور کلی آدم زیاد خوبی نیستیم.
ازدواج کن، دکتر مهندس شو، اینکار بده و اونکار خوبه، نه اینکارو نکن مردم چی میگن و هزاران نمونه دیگه که برای همه پیش اومده.
یکم بیشتر حواسمون به اینجور چیزا باشه تا خلاف خواسته و میل باطنی خودمون عمل نکنیم؛ و اجازه ندیم به خاطر ترس از اینکه دیگران چه فکری میکنن و چه خواسته ای دارن، لذت رو از خودمون بگیریم.
حتی خانوده های خودمون که قطعاً صلاح رو میخوان ولی نمیدونن که روش، اشتباه و غلطه.
یه جمله قشنگی رو تو اینترنت خوندم ک میگفت:
مثل اینکه متن از کتاب "درود بر خودم "هستش.
امیدوارم با تغییر در این باور که "نظر دیگران در مورد ما مهمه" بتونید از این به بعد تصمیمات و انتخاب هایی بگیرید که کمی بیشتر باعث بشه حالِ دلِتون خوب باشه.