بخش چهارم و آخر 4️⃣
مکث کشداری برقرار شد. نفس ھیچکس در نمیآمد. تا اینکه آقای سامرز که ورقهاش را بالا نگه داشته بود، گفت "بسیار خوب، بچه ھا." یک دقیقه ھیچکس تکان نخورد، بعد ھمهی ورقهھا باز شد. ناگھان ھمهی زنھا ھمزمان به حرف زدن افتادند. "کیه؟ " "به کی افتاد؟ " "دانبارھا؟ " "واتسنھا؟ " بعد، چند نفر با ھم گفتند "ھاچینسن. بیل." "به بیل ھاچینسن افتاد."
خانم دانبار به پسر بزرگش گفت "برو به پدرت بگو."
مردم به دور و بر نگاه کردند که ھاچینسنھا را پیدا کنند. بیل ھاچینسن آرام ایستاده بود و زل زده بود به ورقهی توی دستش. ناگھان تسی ھاچینسن رو به آقای سامرز داد زد "شما به ش فرصت ندادین کاغذی را که دلش میخواست ورداره. من دیدم. منصفانه نبود."
خانم دلاکروا صدا زد. "تسی، بچهی خوبی باش." و خانم گریوز گفت "ھمه ما شانس مساوی داشتیم."
بیل ھاچینسن گفت "تسی، خفه شو."
آقای سامرز گفت: "خب، ھمه گوش کنین. تا اینجاش سریع پیش رفتیم. حالا باید کمی بیشتر عجله کنیم که به موقع تموم بشه." به فھرست بعدی نگاھی انداخت و گفت "بیل، تو از طرف خانوادهی ھاچینسن تو قرعهکشی شرکت کردی. خانوار دیگهای ھم ھست که جزو خانوادهی ھاچینسن باشه؟"
خانم ھاچینسن داد زد "دان و اِوا ھم ھستن. بذارین اونا ھم شانسشون را امتحان کنن."
آقای سامرز به آرامی گفت "تسی، دخترھا با خانوادهی شوھرھاشون تو قرعهکشی شرکت میکنن. تو ھم مثل ھمه اینو میدونی."
تسی گفت "منصفانه نبود."
بیل ھاچینسن با تاسف گفت "گمونم راست میگی، جو. دخترم با خانوادهی شوھرش شرکت میکنه که منصفانه ھم ھست. من ھم به جز این بچهھا، خانوادهی دیگهای ندارم."
آقای سامرز توضیح داد که "تا جایی که به خانواده مربوط میشه، قرعه به اسم تو افتاده. تا جایی ھم که مربوط به خانوار میشه، باز ھم قرعه به اسم تو افتاده. درسته؟"
بیل ھاچینسن گفت "درسته."
آقای سامرز خیلی رسمی پرسید "چند تا بچه داری، بیل؟"
بیل ھاچینسن گفت "سه تا. پسر بزرگم بیلی، نانسی و دیو کوچولو. تسی و خودم."
آقای سامرز گفت "بسیار خوب. ھری، ورقهھاشون را پس گرفتی؟"
آقای گریوز سر تکان داد و ورقهھا را بالا گرفت.
آقای سامرز گفت "مال بیل را ھم بگیر و ھمه را بینداز توی صندوق."
خانم ھاچینسن با صدایی که سعی داشت آرام باشد، گفت "فکر کنم باید از سر شروع کنیم. دارم به شماھا میگم منصفانه نبود. بهاش فرصت ندادین انتخاب کنه. ھمه شاھد بودند."
آقای گریوز که ھر پنج ورقه را سوا کرده و انداخته بود توی صندوق، بقیهی ورقهھا را انداخت زمین، و باد آنھا را برداشت و به ھوا برد.
خانم ھاچینسن به آنھایی که دور و برش بودند میگفت "ھمهتون گوش بدین."
آقای سامرز پرسید "حاضری، بیل؟" بیل ھاچینسن نگاه سریعی به زن و بچهھاش انداخت و سر تکان داد.
آقای سامرز گفت "یادتون باشه. ورقهھا را بردارین و ھمونطور تا شده نگه دارین تا ھمگی ورقهھاشون رو بردارن. ھری، تو به دیو کوچولو کمک کن."
آقای گریوز دست پسر را گرفت و پسر با اشتیاق ھمراه او رفت تا پای صندوق.
آقای سامرز گفت "دیوی، یه ورقه از تو صندوق بردار." دیوی دستش را کرد توی صندوق و خندید. آقای سامرز گفت "فقط یه دونه بردار. ھری، تو ورقه را براش نگه دار."
آقای گریوز دست بچه را گرفت و ورقهی تا شده را از توی مشت بستهاش در آورد و توی دست خودش نگه داشت. دِیو کوچولو کنارش ایستاده بود و ھاج و واج نگاھش میکرد.
آقای سامرز گفت "نوبت نانسییه." نانسی دوازده سالش بود. دوستان ھممدرسهاش نفسھای بلند کشیدند و نانسی که دامنش را تکان میداد جلو رفت و با حرکت ظریفی ورقهای را از توی صندوق برداشت.
آقای سامرز گفت "بیلی." و بیلی با صورت قرمز و پاھای زیادی بزرگش، ھمانطور که داشت ورقه را برمیداشت، نزدیک بود صندوق را برگرداند. آقای سامرز گفت "تسی." تسی چند لحظه مردد ماند، با بدگمانی نگاھی به دورو بر انداخت بعد لبھاش را به ھم فشرد و به طرف صندوق رفت، از توی صندوق ورقهای قاپ زد و گرفت پشت سرش. آقای سامرز گفت "بیل." بیل ھاچینسن دستش را کرد توی صندوق، گرداند و آخر سر ورقه را بیرون آورد.
جمعیت ساکت بود. دختری زمزمه کرد "امیدوارم نانسی نباشد." و زمزمهاش به گوش ھمه رسید.
وارنر پیر با صدای واضحی گفت "دیگه مثل اون وقتھا نیس. دیگه مردم اونطور که اون وقتھا بودند نیستند."
آقای سامرز گفت "بسیار خوب. ورقهھا را باز کنید. ھری، تو ورقهی دیو کوچولو را باز کن."
آقای گریوز ورقه را باز کرد و وقتی که آن را بالا گرفت و ھمه توانستند ببینند که سفید است، جمعیت نفس راحتی کشید.
نانسی و بیلی ورقههاشان را ھم زمان باز کردند و هر دو گل از گلشان شکفت. خندیدند و ورقهھا را بالای سرشان گرفتند و رو به جمعیت چرخیدند. آقای سامرز گفت "تسی." مکثی برقرار شد و بعد آقای سامرز به بیل
ھاچینسن نگاه کرد. بیل ورقهاش را باز کرد و نشان داد. سفید بود.
آقای سامرز گفت "تسییه." صدای آرامی داشت. "بیل، ورقهشو به ما نشون بده."
بیل ھاچینسن به طرف زنش رفت و ورقه را به زور از توی دستش بیرون کشید. روی ورقه یک نقطهی سیاه بود، نقطهی سیاھی که آقای سامرز شب پیش با مدادبزرگ دفتر شرکت ذغال سنگ روی ورقه گذاشته بود. بیل ھاچینسن ورقه را بالا گرفت و جمعیت به جنب و جوش افتاد.
آقای سامرز گفت "بسیار خوب، بچهھا. زود تمومش کنیم."
ھر چند تشریفات اولیهی مراسم از یاد رفته بود و صندوق سیاه اصلی از دور خارج شده بود، اھالی دھکده ھنوز استفاده از سنگ را به یاد داشتند. تل سنگی که پسرھا پیشتر درست کرده بودند، حاضر و آماده بود. روی زمین ھم سنگ ریخته بود و ورقههایی که از توی صندوق بیرون آمده بودند و باد میبردشان. خانم دلاکروا سنگی آنقدر بزرگ انتخاب کرد که باید دو دستی بر میداشت، و رو کرد به خانم دانبار و گفت "یالا، عجله کن."
خانم دانبار که توی ھر دو دستش چند تا سنگ کوچک بود، نفسزنان گفت "نمی تونم بدوم . تو برو جلو تا من خودمو برسونم."
بچهھا ھم سنگ توی دستشان بود و یک نفر چند تا سنگریزه به دیوی ھاچینسن کوچولو داد.
تسی ھاچینسن حالا وسط یک فضای خالی ایستاده بود و جمعیت به طرفش حرکت میکرد. تسی با ناامیدی دستھاش را بلند کرد و گفت "منصفانه نیس." سنگی به یک طرف سرش خورد.
وارنر پیر داشت میگفت "یالا، یالا. ھمه بیان."
استیو آدامز جلوی جمعیت بود و خانم گریوز کنارش. خانم ھاچینسن فریاد کشید "منصفانه نیس. درست نیس." و آنوقت، ھمه ریختند روی سرش.