دخترش
دخترش
خواندن ۴ دقیقه·۲ سال پیش

سو........رئال 0

صدای ناله بازشدن درچوبی ودوباره کوبیده شدن آن به چهارچوب پوسیده که آمد، برگهای پتوس سیاه روی هم لغزیدند .شاخه بلندتر که خودش را رها کرده بود روی سر بقیه ، سرخورد وبین زمین وهوا معلق ماند .برگهای جوانش به چپ وراست چنگ انداختند که شاید پناهی پیداکنند . برگ نازک کوچک که تازه پلک خمارش را بازکرده بود حیران مانده بود از این دنیای پاندولی !

دین دین دین ...ساعت سه بعدازظهر.

در ناله دیگری کرد وبازترشد . رد نور عصر روی لچک فرش لاکی افتاد. ولوله کردند ترنج ها ، یکیشان جیغ کشید وزایید . صدایشان بین بال زدن یاکریم ها گم شد.

شاخه های تک درخت نارون کنارخیابان خم شده بودند به سمت دخترک آشفته مویی که نشسته بود کنارجدول ،پشت به خیابان ،رو به خانه.دامن پیراهن چهارخانه قرمزش را پهن کرده بود کف زمین و سنگریزه های رنگی را دانه دانه برمیداشت ،جلوی صورتش میگرفت و چیزی میگفت .میبوسید و روی دامن میچید.
درخت خودش راجمع کرد واینبار شاخه ها با توان بیشتری خم شدند تا دخترک را درآغوش بکشند. سرشاخه ها که بازوی لخت کوچک اورا لمس کردند انگارنیروی تازه گرفتند. جوانه هایشان بازشد. چیزی نمانده بودکه غنچه کوچکشان هم شکوفه بزند که یکی از سنگریزه ها قل خورد وسط خیابان و دخترک جیغی کشید:
- پسر بد!

بعد بی آنکه نگاهی کند به خیابان، بلندشد و رفت دنبال پسربد که لغزیده بود ، دویده بود ...فرار کرده بود.

سیاهی ماشینی که باسرعت میامد ،نزدیک شد. یاکریم ها ازصدای پاره شدن آرامش خیابان ترسیدند و بی خیال دانه ها بال زدند ،بی هدف. درخت چشمهایش را بست، وقتی صدای ترمز ماشین شنیده شد. جوانه پتوس خودش را کشید به آن سویی که خیابان قاب شده بود کنار در. شاید ببیند چه شده؟!
دوباره شاخه معلق، تاب خورد . برگهای بالایی که تازه آرام گرفته بودند شروع کردند به غرزدن. چرت ترنج تازه زا پاره شد.پرسید:چه شده؟ وترنج ها هرکدام تکرار کردند:چه شده ...چه شده ...چه شده؟

سرشان درگریبان هم بود به پچ پچ که یکیشان ترکید زیریک جفت پای کوچک .

دخترک که دامنش را جمع کرده بود تا روی شکم تند وتند رفت و ایستاد وسط کاسه فرش و دامنش را رها کرد. سنگریزه های رنگی یکی یکی ،دوتا دوتا ، با چشمهای بسته از لای خانه های قرمز وسفید دامن دخترک پریدند روی گلبرگ ها شاه عباسی ها ولاله ها ....پسربد از روی گلبرگ ها پرید وپرید وپرید تا رسید به آستانه در ...قل خورد ورفت گوشه چهارچوب قایم شد.

دین ...دین...دین....ساعت سه بعدازظهر.
باد تندی وزید،لنگه در با شدت کوبیده شد به چهارچوب .پسربد چشمهایش رابست. در بازهم ناله کرد وبازشد ،چهارتاق.

وجوانه پتوس دید که یک یاکریم تنها روی درخت نشسته بود ونگاه میکرد به سیاهیی از توده سیاه ماشین پیاده شد و نعش آن یکی یاکریم را از زیرچرخ برداشت و پرت کرد آن دور تر ،که دیگر در قاب در چوبی نبود.

دخترک نشست .لبهایش راغنچه کرد.دستش رامیان حلقه های موی خرمایی اش فروبرد .خیابان رانگاه کرد. بلند شد و قیقاج رفت به سمت در. ترنج ها خودشان را جمع کردند . دخترک روبه خیابان ایستاد ودورتر رانگاه کرد.صدای پاشنه کفش زنانه ای شنید .جلورفت ودستانش راتکیه داد به قاب چوبی

پرسید: خانم ساعت چنده ؟

زن میانسال از پشت عینک دودی نگاهی به اوانداخت.

بعدبدون دیدن ساعتش گفت:3.

دخترک رفتن زن رانگاه کرد. آنقدرکه دیگر نقطه هم نبود.

آرام گفت: مامان میاد دنبالم...کی؟!

انگشت سبابه اش را روی لبهای رنگ پریده اش گذاشت .

-کی گفت میاد؟ سه ونیم؟ سه؟

یادش نیامد.

یکدفعه در را با شتاب به چهارچوب کوبید. پشتش را به در چسباند . چشمانش را بست.مژه های بلندفرخورده اش تکان میخوردند. لبهایش را باز کردو باصدایی محو ولرزان گفت:

-مامان...........

ودوباره گفت:

-مامان.................

وبازهم ...وبازهم.

چشمانش را بازکرد. بوی ته دیگ برشته لوبیاپلو را حس کرد. دوید سمت پنجره .دستش به دستگیره نرسید. در کمد دیواری بازبود .دوتا بالش آورد وروی هم گذاشت. پنجره راکه بازکرد گفت:

-مامان گشنمه.بیادیگه...

زن جوان روسری آبیش را پشت سرگره زد ونگاهی به دخترک انداخت :

-توکه بیداری هنوز؟

-رباب جون پسرت لب حوض وایساده نیفته تو آب!

زن سرش را بالا داد وگفت: پسرم که رفت با باباش..دخترمه..مادر نیفتی تو آب!

دخترک مادر را باتعجب نگاه کرد.

سرش را ارام پایین اورد وزیرپایش را دید. بالش ها خیس بودند. اب روی فرش را گرفته بود. از گوشه های فرش حباب بالا میامد. ترنجها زیر اب هم درگوشی حرف میزدند.صدای شلپ آب حرفشان راپاره کرد. زن از پنجره امده بود تو.

- فخری کجایی؟

دختر سرش را بلندکرد ومادرش را دید که با کفشهای سفید پاشنه بلندش توی آب راه میرفت.

- نگفتم غذای ماهیهاروبده؟!

بعد پای بی جورابش را ازکفش درآورد و کفش راتکان داد. چندتاماهی کوچولو سبز ازتوی کفش مادر سرخوردند داخل آب.

دخترک جلورفت .سرش راخم کرد ببیند ماهیها کجارفتند؟

ماهیها دورهم میچرخیدند.خوب که نگاه کرد صورت دختردیگری رازیر آب دید. ترسید و عقب رفت. ماهیها دورصورت دختردیگرشنامیکردند.

دخترخواب بود.

- فخری.

دختر بلندشدو نشست.

ماهیها ازروی صورتش سرخوردند وافتادند درآب.

فخری بلندشد برود.دامن بلندی پوشیده بود که از آب جدانمیشد..دامن،مثل پرده نقالی بود. پرازنقاشی،پرازقصه.

دخترک آرام جلورفت وخوب نقاشیهارادید.

مادر ودخترک که باهم آمده بودند خانه،اتاقی بادرچوبی و گلدان پتوس سیاه وفرش لاکی.

پایینتر،درخت نارون که شاخه هایش راخم کرده بود روی سردخترک.

دورتر،سیاهی که آمد وآمد و یاکریم ها.

ساعتهایی که سه رانشان میدادند.

وبازهم سیاهی که می آمد....ومادر که اوهم می آمد.

سیاهی بازهم می آمد ومادر هم.

و....

سیاهی که میرفت .

ومادر که دیگر نمی آمد.

وساعتی دیگر که بازهم سه رانشان میداد.



درخت ناروندخترکسورئالخواب
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید