حالم عینِ خر بده! از صبح که بیدار شدم، یه ساعت گریه کردم، یه ساعت خوابیدم...
خیلی احساسِ تنهایی میکنم این روزا، دلم میخواد یکی رو کنارم داشته باشم که گهگاه بتونم یه خرده باهاش حرف بزنم، یه خرده نوازشم کنه... دختر کوچولویِ درونم بدجوری حالش گرفته شده...
حس میکنم چروکیده شدم، پیر شدیم و یه بارم عاشق نشدیم، یه بارم یکی رو نداشتیم که حس کنیم براش همیشگی ایم، مهمیم، باهاش سفر بریم، به عشقش کار کنیم، حتی آشپزی کنیم، زنونگی کنیم به عشقِ اون! به خودمون برسیم، آرایش کنیم، ناز کنیم، غم انگیزه... خیلی غم انگیزه که وقتی در اوج فشار کاری تو کانتکت لیستم میگردم حتی یه نفرم نباشه که بهش زنگ بزنم و باهاش دو کلمه حرف بزنم که آروم بشم...
میدونم که فقط من نیستم که اینو ندارم، فک کنم خیلی از متأهلا هم این یه دونه کانتکت رو ندارن و این از مالِ من خیلی غم انگیزتره!
مشکل اینه که من هی دارم بزرگ و بزرگتر میشم ولی در اصل یه بچه کوچولو بیش نیستم!! اینا همش حرفه که آدم کار میکنه و مسئولیت قبول میکنه و بزرگ میشه، گاهی وسط کار دلم یه بغلِ سفت میخواد...
خیلیا تو زندگیم بودن که ادعا کردن دوستم دارن ولی هیچ کس منو اونجوری که خودم میخوام دوست نداره، اون جوری که حسِ امنیت و آرامش بهم بده، این روزایی که پریودم فقط یکی رو میخوام یه خرده به غرغرام گوش کنه، جوری هم گوش کنه که آدم فک کنه واقعاً گوش میکنه، انگار واقعاً براش مهمه که درد میکشی، که کم میاری سرکار، که دلت میگیره، که اعتماد به نفست افت میکنه و دلت میخواد یکی بهت بگه "تو خوبی"، "تو کافی ای"... یعنی همینو نمیشه من داشته باشم؟ احساس میکنم آدم مضحک و مزخرفی ام که حتی یه بارم یکی اینجوری دوستم نداشته... حالم این روزا از خودم به هم میخوره...
از قیافه م، از اخلاقم، از شخصیتم، حس میکنم هیچ چیزِ ارزشمندی ندارم که انقدر تنهام... گاهی کسانی بهم پیام میدن ولی اونقدر مشخصه که بهم نیاز دارن و خودمو دوست ندارن که حالم به هم میخوره از خوندن پیامشون... دلم میسوزه واسه خودم ولی دیگه حتی اونقدر اعتماد به نفس ندارم که از خودم بپرسم "آخه مشکلِ من چیه؟" حتی به جایی رسیده که وقتی کسی بهم ابراز علاقه میکنه تعجب میکنم که از چی خوشش اومده آخه!؟ دهشتناکه، نیست؟!
از کارم بیزارم. یه شرکتِ رو هوایی که همه تنها وظیفه شون اینه که بیان از من بپرسن که چی کار میکنم! وسط کارِ فکری هزار بار یکی یکی میان ازم میپرسن که کار کجاست؟! تمومشم جوریه که حسِ بدی به آدم میده... وقتی در این شرایطِ سخت قرار میگیرم دلم یکی رو میخواد که بغلم کنه و بهم حسِ امنیت بده، حسِ اینکه پشتمه، براش مهمم، اگه لازم باشه کمکم میکنه از هر جهتی، حسِ اینکه از نظرِ اون یه نفر من کارم درسته، حس اینکه منو برایِ بدنم دوست نداره...
اون روزایی که تو شرکتِ قبلی بودم هم دلم یکی رو میخواست که اینجوری پشتم باشه، یه مدتی شدیداً تنها بودم، شدیداً نیازمندِ کمک بودم، وقتی سرکار نمیرم، تو خونه م، بیرون میرم، کم میشه که این حس به این شدت بهم دست بده که یه روز تموم بشینم براش گریه کنم ولی وقتی انقدر فشار رومه، وقتی فقط 100 هزار تومن پول دارم و میترسم اگه کارمو ول کنم چی میشه... این جور وقتا دلم به شدت اون "مرد" رو میخواد!
اون روز با هم رفتیم خرید، کارتمو فراموش کرده بودم دو تا کلوچه و یه نوشیدنی برداشتم گفتم مامان حساب کنه که بعداً بهش بدم، برخوردش رو هرگز فراموش نمیکنم... چرا باید اونجوری حرف بزنه؟ من هرگز از زیر حساب کردنِ خودم درنرفتم... چرا باید اونجوری بگه؟ وقتی یادش میفتم فقط دلم میخواد خودمو بکشم... فقط به تیغ فکر میکنم... اون میدونه که دارم به هر دری میزنم که یه کارِ خوب پیدا کنم، چرا اینجوری میگه؟ چرا؟ عمیقاً حسِ بدبختی میکنم... اونقدر عمیق که جیگرم داره آتیش میگیره...
چه اتفاقی میفته اگه آدم خودکشی کنه؟
یه بازی نصب کرده بودم هیچ نکته ی خاصی نداشت، یه سری غول بودن که باید میکشتی ولی اونا از خودشون دفاع نمیکردن، یعنی اگه دو ساعتم جلو غوله وامیستادی هیچ کاریت نمیشد، هی میرفتی جلو غول میکشتی و پول بهت میدادن، بهش معتاد شده بودم! چقدر شبیه زندگیم بود! سعی در جمع کردن چیزایی که مالِ تو نیستن و بهت سودی نمیرسونن، تکرار کارهایِ ساده و احمقانه!
مطالب قبلی و مرتبط با این نوشته
همون طور که تو پست اول گفتم این سری مطالب از خودم نیست فقط در اخرین نوشته خودم نقدی بر نوشته های دوستم دارم که همجنس خودمه