بوته ای تیره رنگ درون دشتی سرسبز بودم. سرزمین ها را پشت سر گذاشته ام. بار ها عاشق گلی شدم و بارها در آغوش سنگی خوابیده ام. روز ها یکی بعد از دیگری گذشتند و چرخه روزگار فقط فرسودگی را بر اندامم تحمیل کرد. پژواک بادها سرگذشتم را نوشت و ستاره ها آن را به تنم وصله و پینه کردند. بار ها عاشق گلی شدم و بار ها در آغوش جریان مهربان رود خوابیده ام. سیاهی تنم عامل تنهایی من بود و باطن خاکستری رنگم دلیل تفاوت من با دیگر گیاهان بود. من عروسک خیمه شب بازی خورشید نبودم و مسخ چهره اغواگر ماه نشدم. زمین در انزوا کودکان خویش را می پروراند، بار ها برای سرنوشتت بغض کردم. من بار ها عاشق گلی شدم و در آغوش تنهایی خویش خوابیده ام. توانایی تظاهر را نداشتم، شاید این جهنم را خدا فقط برای من خلق کرد بود.
بار ها عاشق گلی شدم و آن ها من را از یاد بردند. تنها نعمت خدا برای من خلق شب بود. همرنگ تاریک ترین شب ها می شدم و با اجسام خفته گیاهان هم صحبت می شدم. بار ها عاشق گلی شدم و بارها خواب اجازه دیدن رخ آن ها را به من داد. بارها عاشق گلی شدم و بار ها شجاعتم را به چهره کریه خود فروختم. بارها مرگ گل ها را دیدم و بارها قلب خود را در سرمای زمستان به آتش کشیدم. خواب را دیدم، مرگ کاذب دیگران را دیدم. فقط ای کاش دیگران هم من را می دیدند و از یاد نمی بردند.