من سال هاست که با بدن خود قهر کرده ام، وی مدام در حال فرار از من است. من ایستگاه جوانی را خانه ای برای سکون خود گزیده ام ولی او حتی کهنسالی را نیز گذرانده و به دویدن ادامه می دهد…
تکه فیلم هایی صامت را درون ناخوداگاهم ضبط کردم و با نگریستن به آن ها یافتم که پنچ سال از زندگی خویش را سپری کرده ام. پدر و مادرم اسم من را خود انتخاب کرده اند و زمانی که بدنیا آمده ام با خویش مشورت نکرده اند . کلمات را با تقلید از اطرافیانم آموخته ام; حتی زبانم هم بدون اجازه از من خود حروف را یاد گرفته و من بدون اختیار معنی آن ها را آموخته ام.
دلیل حمله خیل عظیمی از مسائل بی معنی که به مغز کنجکاو من می تازند را نمی فهمم, به دنبال پاسخ آن به پرس و جو از آدم بزرگ های اطرافم می پردازم ولی جوابی قابل درک پیدا نمی کنم. از سخن گفتن بیش از نیاز اجتناب می کنم, نمی دانم این ترس است یا خجالت اما به هر صورت آن را سلاح اصلی برای محافظت از خود می دانم.
عاشق بزرگ شدن هستم , دیگران به این عشق من احترام نمی گذراند , می گویند تا می توانی از کودکی خود استفاده کن و لذت ببر. مگر کودکی چه دارد؟ ناتوانی و ضعف لذت دارد؟ دلم میخواهد به خواب بروم و ناگهان بزرگ شوم, پدر و مادر و فامیل هایم و مخصوصا برادر هم سن خودم را متعجب و حیران کنم؛ آنگاه آن ها از من تعریف میکنند و به من جایزه می دهند. هرچه بیش تر به آن فکر می کنم زمان دیر تر می گزرد. نمیخواهد من متوجه رشد خود شوم، همه می خواهند من را در چرخه ی کودکی خود باز دارند. از دو پنجره رو به رویم به بیرون می نگرم, هیچ کس من را نمی بیند. همه بدن بی جان متحرکم را می بینند. من از رشد می ترسم ولی بدن خویش بی باکانه به رشد خود ادامه می دهد.
چند وقتی است که عاشق برف شده ام, او من را سرد می کند. هر سال منتظر او می مانم, دوست دارم مانند قدیم او میزبان تولد هایم شود. دوست جدیدم که مسئول کنترل بدن من است را تازه دیده ام. نمی دانم چرا مدام با من درد دل می کند. روزی باید یه دوستی مان پایان بدهم, زیرا او ناشیانه به دنبال تصاحب جا و مکان من است. دلم می خواهد با کودکان دیگر هم بازی شوم ولی آن ها من را نمی بینند. هرگاه اندوه اطرافم پرسه میزند من به پشت دوست جدیدم پناه می گیرم, سعی میکنم با بانگ های متعددم ترس را از خود دور کنم...
کم کم به من اجازه رشد داده می شود; سکونت گاهم کمی بزرگ تر شده است.
هفت سال است که اکسیژن هوا را مصرف کرده ام.چند وقتی است در اتاقکی که پدر و مادر اسم آن را کلاس نامیده اند شرکت می کنم. فکر می کنم همه کلاس های دنیا به تدریس مسائل غیر ضروری کودکان خود می پردازد.مادرم می گوید به حرف آموزگارم گوش بسپارم و هرچه گفت آن را یاد بگیرم, با این درس ها فقط قدرت پرواز را از من می ستانند. حال دیگر بزرگ شدن نمی خواهم, بزرگ شدن واقعا مزخرف است. بال هایم نحیف و ناتوان شده اند. دلم می خواهد با من های دیگر به رقابت بپردازم, ولی آن ها فقط دلتنگی پدر و مادرشان را در ذهن خود می پرورانند و گاهی هم به گریه و اشک رو می آورند. اگر من هایی مثل خود پیدا کنم شاید بتوانم با بال های آن پرواز کنم. به آموزگارم احترام می گذارم; خط های ناتوانی روی بدن و صورت وی شیار هایی عمیق ایجاد کرده اند. نمی دانم چرا چشم هایشان بی رنگ است; به بال های شکسته آن ها طناب هایی رنگین قلاب کرده اند. با بردار هم سن خود به مشاجره می پردازم و گاهی هم روی بدن های بی جان خود زخم هایی به یادگار می گذاریم. با برادر خویش تشابه فکری دارم, گمان می کنم هرکه این تشابه ها را با من دارد نامش برادر است. به دو پنجره رو به رویم سر به زیری را تزریق کرده ام, آن ها به کشف و ضبط تصاویر جدید بسیار علاقه دارند; هر چند وقتی تصاویر ضبط شده توسط آن هارا بدون اجازه پاک می کنم.
چند وقتی است که آموزگارانم با موجودی قوی و ترسناک به نام خدا پیمان بسته اند. همیشه سخنی از او را با ما می آموزند. آنگاه درون جعبه مستطیل شکل درون خانه ی پدر و مادر از خدا بد می گوید. من دوست دارم خدا را ببینم و با او آشنا شوم. می گویند همه کار را می تواند انجام دهد و اگر آدم خوبی بمیرد آن را میهمان باغ های سبز خود می کند. هنوز نمی توانم مرگ را درک کنم ولی مادرم می گوید همه من ها را خدا آفریده است. نمی دانم چرا با اینکه همه ی من ها از یک مادر یا شاید پدر هستند ولی با هم دعوا می کنند, هرگاه به مشاجره با برادرم دعوا می کردم پدرم ما را تنبیه می کرد, پس چرا پدر و مادر این من ها تنبیه شان نمی کند و تازه برایشان دعوت نامه می فرستد. مادرم هر روز به خدا تعظیم می کند و برای ما تقاضای سلامتی می کند. وقتی خدا من ها را آفرید چرا سلامتی شان را نامحدود نکرد; یعنی واقعا به ستایش شدن نیاز دارد؟ واقعا دوست دارد پدر و مادرها برای سلامتی کودکشان التماسش کنند؟
بدنم کمی زمخت و سفت شده است. آشنا های پدر و مادرم که اسم همه آن هارا فامیل گذاشته اند مدام می گویند چقدر بزرگ شده. دلم میخواهد از نزدیک آن ها را ببینم ولی آن ها فقط بدن و دوست من را می بینند...
***
حال دو پنجره رو به رویم از زمان تولد تا الان سیزده سال تصویر ضبط کرده اند. اشتباهی فیلم های کودکیم را حذف کرده ام و چیزی به جز چند فیلم کوتاه در حافظه ام ندارم. گمان می کنم من هم بزرگ شده ام. درون چند تا کتاب که در مورد من نوشته بودند, اتاق من را درست توصیف نکرده بودند. خودم هم نمی توانم اتاقم را توصیف کنم; گاهی بسیار کوچک است و گاهی انتهای آن را حتی من هم نمیتوانم پیدا کنم. دوست من بین ما کلی فاصله انداخته و فقط موقعی که بدنم خواب است می گذارد با بدن خود سخن بگویم. گمان کنم داستان های بسیار برای تعریف خواهم داشت. پدر و مادرم راست می گفتند; کودکیم به سرعت فرار کرد و جای خود را به نوجوانی داد. داستان جالب دیگر یاد نگرفته ام تا از کودکی ام تعریف کنم, زیرا همه من ها کودکی را تجربه کردند و کمی از آن را هنوز به یاد دارند. آموزگارانم به من جادو هایی زیبا یاد دادند که اسم آن را فرمول نامیده اند, برخلاف برادرم من عاشق درس ریاضی هستم. پدر مادرم میخواهند بدنم را مهندس و دکتر کنند, به آرزوی آن ها لبخند می زنم و به آن ها دلگرمی می دهم. حال می خواهم با قدرت هایی که درون فیلم های تخیلی ساخته من های دیگر تولید و پرداخته می شود هم کلاسی هایم را بترسانم و پشت سرشان به آن ها بخندم یا در فامیل پرستش شوم. پدر و مادرم می گویند هر سوالی را نباید بپرسم , می گویند اگر خلافی کنم پدرم به جای من درون اتاقک های سیاه حبس می شود.
درون شبکه های دنیایشان به تحقیق می پردازم و دیگر ازم خود را جزم کرده ام که تا قبل از پیری کاره ای شوم. عاشق آهنگ هایم هستم, آن ها باعث می شوند من هیچ چیزی را نشوم; سکوت مغزم را فرا می گیرد تا به تخیل خود بپردازد. تنها راه برای حرکت کردن بدنم از یکون همین پرواز خیالی است. بعد از هر پرواز بال هایم می شکند و باز به خواب می روم. خواب هایم را می نویسم تا آن هارا بعد از هر تکرار تشخیص دهم. سعی می کنم جلوی شهوتی که با پاک کردن خاطراتم ارضا می شود را بگیرم. هرچه می گذرد تنها تر می شوم; آن گاه بدنم دوست های بیش تری پیدا می کند. من توان تحمل آن هارا ندارم; آن ها شبیه من نیستند; عقاید من را به سخره می گیرند.
دوست دارم فقط با برادرانم معاشرت کنم. عاشق تحمل درد هستم, دیگران با زبانشان درون من زخم هایی عمیق می اندازند ولی تحمل آن لذت بخش است. از تاریکی می ترسم, از سقوط بعد از پرواز حراس دارم. با اینکه عاشق برف هستم ولی از درد سوزناک سرما و انجماد خود می ترسم. بدن من نوجوان شده است ولی من در همان حسر چرخه کودکی گیر کرده ام. من از نگاه کردن به چشم فقرا و کودکانشان که از من های دیگر پول می خواهند حراس دارم. من از ترسیدن ترس دارم.
تنها همدمم آهنگ ها و تحقیق هایم هستند. آن قدر میخوانم تا کتابی روی زمین بی خواننده نشود.
نوجوانی از روح من تغذیه می کند تا خود را به من ثابت کند…
زمانی که آتش سوزان بزرگ سالان رفتارم را پخته تر کرد, فهمیدم که وارد پانزدهمین سال از زندگی خود شده ام. با آنکه تحمل دیگران برایم سخت است ولی همچنان سعی در رعایت قوانینی با موضوع ادب که دست ساز دیگران بود می کنم. پیروی از آن قوانین احترام, شخصیت, جایگاه و مقام نسبی موقتی را در پی خود داشت و سرپیچی از آن نشان از دون مایگی. نقاب هایی پر رنگ و لعاب بر چهره خود نهاده ام زیرا من های دیگر فقط نقابدارها را به جمع خود راه می دهند. هر چه نقاب هایشان رنگین تر باشد جایگاه والا تری برای خود پیدا می کنند. برای خویش جایگاه و مقام مهم نیست اما از تنهایی رعب و وحشت دارم. من در تاریکی به خواب می روم , من در تاریکی پرواز میکنم , من درون تاریکی جدا می شوم. متمایز بودن از دیگران را در دل می پسندم و در ظاهر آن را حماقت می نامم.
آتش شادی های گران قیمت دیگران دامان همه ی اجتماع را خواهد سوزاند و سرمای خاکستر آن خیابان ها را مدهوش تر از قبل خواهد کرد. من به نفرین کردن خود ادامه خواهم داد, خرده شیشه های دل هایی که شکسته ام روزی درون قلبم فرو خواهد رفت . من این دوگانگی روح خود را نمی پسندم.
قبل از اینکه متوجه بشوم وارد ۱۷ سالگی شده بودم. من چه کسی هستم؟ آیا دیگران واقعا وجود دارند یا پرداخته ذهن من هستند؟ آن ها واقعا زندگی می کنند یا فقط پوچی پشت رمز خلق آن هاست؟ نمی توانم خود را پیدا کنم. سال ها پیش بودم حال گمشده ای بیش نیستم. من والا ترین مخلوق هستم یا پست ترین خالق؟
آن قدر بزرگ شده ام که من های دیگر را از خود تشخیص بدهم. آن قدر بزرگ شده ام که بدانم بزرگی تنها یک واژه بی معنیست. آنقدر مرده ام که بدانم مردن وجود خارجی نخواهد داشت.
بدنم از سردی خود گلایه دارد, تا وقتی درون زمستان زندانی بمانم بهمن بارها و بارها من را میهمان طغیان خویش خواهد کرد; سقوط به درون برف ها زمانی به پایان خواهد رسید که تک تک خواب هایم را برای فراموشی قربانی کنم.
من نخواهم بود, برادران همفکرم نیز نخواهند بود, خاطراتم مدام این جملات را برای خود باز خوانی می کند. من با دیگران تفاوت دارم , من بردگی را نخواهم پذیرفت. چشمانم تشنه ی خواب است; خوابی واقعی که بیداری پشت آن کشیک ندهد, خوابی که دلیل آن خستگی نباشد.
شب ها دیگران را در سر مرور می کنم, تمام نگاه ها و حرف هایشان را می سوزانم. نفرت از آن ها را در کاغذ هایم حک می کنم. شب ها منتظر صبح گرگ و میش را پشت سر می گذرانم; صبح با تنفر از خورشید دنبال ماه می گردم تا مهتابش را راهگشای تاریکی نوشته های حک شده رو کاغذ هایم کنم. این دست نوشته هایی که روی رگ های دستانم نوشته شده اند, جواب هیچ کدام از سوال هایم را نمی دهد. این سیاه چال ۷ میلیارد آدم در خود جای داده است; غذای من پسمانده های ایجاد شده روی سنگ های تناقض این گودال است. سقفش با طلای نامرئی بسته شده است, هوایش روشن ولی خاکش تاریک تر از خون های ریخته شده روی آن است. فضای موجود برای تنفس من و امثال من کمتر از حد تصور, من در خفقان جان نخواهم داد. کام های غلیظ اندام ها از خون من به بیش ترین مقدار خود رسیده است.
نصحیت های آرمانی در گوش هایم در مدار بی انتها می چرخد و درون خود فرو می رود. سکوت گوش خراش خدای بی کفایت زخم تناقضات اعتقاداتم را باز کرده است. چند فرشته ی اطرافم روی بال هایشان خوابیده اند و اعمال من را ثبت و ضبط نمی کنند, آن ها حتی به رخ من نیم نگاهی ام نمی اندازند.
من سال هاست که با بدن خود قهر کرده ام. وی مدام در حال فرار از من است. من ایستگاه جوانی را خانه ای برای سکون خود گزیده ام ولی او حتی کهنسالی را نیز گذرانده و به دویدن ادامه می دهد. آیا امیدی برای تولد دوباره دارم? نمی دانم این تولد است یا مرگ؟ خواب دیگری است یا بیداری مطلق؟ آگاهی محض است یا نادانی ناخودآگاهی به اسم من؟
من چه کسی بودم؟ چه کسی خواهم بود؟
چه کسی من را نوشت؟