این که چرا قلب مردها -یا درستتر بگویم- دل مردها هیچوقت جدی گرفته نمیشود، رسم دیرینهای ست که دیگر از دیوارهی قلب عبور کرده و به خراشیدن روح آنها مشغول شده است.
این زمختی پندار و گسی در رفتار مردها، که گاهی مهمترین گزارهی سنجش آنان در مسیر هنجارهای اجتماعی بیان میشود، حالا در نگاههای خسته و صداهای بستهی مردها نمود پیدا کرده است. حتا حالا که این متن نوشته میشود، ترس از ترحم یا هراس از نگاههای واپسگرایان با من همراه است که مبادا به اتهاماتی چون «لطافت زنانه» دچار شوم! امّا حقیقت آن است که در بیشتر مردهای اطرافم این روح خسته و تلخ را میبینم. بدتر از این، انزوای ناخواسته امّا تحمیل شده از سوی جامعه است که مردها را در خودتر از پیش کرده و حتمن این وصلهی ناجور بر تمام سطوح ارتباطی آنها تأثیر دارد. سطوحی که مردها را نیز درست مثل زنها، وابسته به احساسات انسانی نظیر مهر، محبّت، نگاه -به مثابه توجه- و... میکند.
انسانها جدای از بازی در نقشها و مسؤولیتهای روی دوششان، خودی دارند که در تنهاییهاشان و در تو در توی وجودشان نیازمند بروز و همزمان پاسخ به عواطفشان هستند.
هوای هم را بیشتر داشته باشیم.