امروز بعد یک هفته گرفتاری اومدم اکانتم رو باز کردم و نویسنده هایی که دوست داشتم رو خوندم، لابه لای نوشته ها، فرنوش جمالی ، من رو برد به سال ۸۷ ۸۸ و اوج دوران گودر. یادم میاد همیشه منتظر هم بودیم، منتظر بودیم که یکیمون حرف بزنه و ما هم در کنارش یا در راستای حرفاش بنویسیم. هیچکس نمی دونست که پشت اون اکانت ها فانتزی چه شخصیتی نشسته، دختره؟پسره؟ بزرگه؟ کوچیکه؟ اما دغدغه هامون مشترک بود. بدترین خاطره ایی که از گودر دارم برمیگرده به بگیر بگیرای سال ۸۸، یه اکانتی بود به اسم پاتواریان (پاتواریانت؟ ) یهو ساکت شد، دیگه نبود. هیچکس هم نمی دونست که چطور می شه باهاش ارتباط گرفت. ماه ها گذشت و اکانتش ساکت بود، تا بالاخره با تلاشی که با دوتا از بچه ها کردیم و فهمیدیم که توی بگیر بگیرای سال ۸۸ گرفتنش و هیچکسم از سرنوشتش خبر نداره. ۱۰ سال گذشته و نمی دونم اون آدمی که جزو دائمی روزمرگی های یه تعداد زیادی آدم بود چه بلایی سرش اومد. بعد اینکه گودر رو بستن، جمع زیادی از آدما کوچ کردن به توییتر اما توییتر جای نوشتن نبود، ۱۴۰ کاراکتر واسه ما کم بود. دلسرد بودیم و نمی دونستیم چطور اون آدما رو دور هم جمع کنیم دوباره. یکی از گودری های قدیمی با درآمد شخصی خودش یه وبسایت به همون اسم گودر آورد بالا، ریختیم توش، بودیم بودیم بودیم. تا جایی که آدم ها بزرگ شدن و دغدغه هاشون تغییر کرد. یه دختری بود توی گودر به اسم " مالتی "، عاشق نوشته هاش بودم، زندگیم رو زیر و رو کرده بود و یکی از دوستای خوبم شده بود. مالتی هم یک شبه ساکت شد. دیگه هیچ وقت نتونستم بخونمش، دیگه دوست نداشت بنویسه. بعد از چند سال هم با ارتباطایی که داشتم از اون خبر دار شدم که از ایران رفته و حالش خوبه، اما نوشتن رو گذاشته کنار.
وقتی به گذشتم فکر می کنم، حجم زیادی از آدما رو تو زندگیم دارم که هیچ وقت نتونستم واقعا بشناسمشون و ببینمشون. شاید ندیدنشون یه مزیت باشه اما تاثیری که تو زندگیم داشتن غیر قابل انکار بوده.