امروز یه اتفاق عجیب افتاد. امروز صبح مثل یه صبح عادی دیگه، داشتم مسیر سر کوچه تا دفتر رو پیاده می رفتم و دو قدم مونده به در دفتر، یه ماشین بغلم وایساد و از ماشین پیاده شد. سلام کردیم و زنگ زدم و مثل همیشه اشاره کردم که بره تو. وقتی داشتم بازم مثل همیشه پشت سرش از پلهها میرفتم بالا، یهو دیدم در عرض یک هفته، چقدر همه چی تغییر کرده. تغییر از جنس مدل برخورد با هم دیگه. از دید بچههای دفتر ما هفتههای پیش هم اتفاقی با هم میرسیدیم دفتر، اما جفتمون آگاه بودیم از چیزی که واقعا اتفاق افتاده بود.
آگاه بودیم از اینکه بیدار شدم، چشمام رو باز کردم و دیدمش که با دهن باز خوابیده. آروم پا میشم می رم مسواک ( با انگشت البته) میزنم، میام توی هال خونش. یه هال نورگیر و دنج. قبل اینکه برم سمت هال، در اتاق خواب رو کامل میبندم که صدا بیدارش نکنه، هنوز می تونه یه ۱۰ دقیقه بیشتر بخوابه آخه عادت نداره که ساعت ۴ صبح بخوابه ۹ بیدار بشه. میرم سمت پنجره بازش میکنم، هوای سرد وسط دی میخوره تو صورتم، خم می شم یه کم بیرون از پنجره و سیگارم رو روشن می کنم، سیگار اول رو تقریبا معلق بین زمین و هوا میکشم، بوی سیگار روشن سر صبح حالش رو بد می کنه. سیگارم که تموم میشه نگاه به ساعتم میکنم و می بینم ۱۰ دقیقه بیشتر از چیزی که لازم بود خوابیده، آروم میرم تو اتاق و صداش می کنم و پا میشه. دسشویی، مسواک، اتاق، لباسهایی که دیشب انتخاب کرده به علاوه گوشوارهای که من به سلیقه خودش البته انتخاب کردم رو میپوشه. اسنپ میگیریم و این شوخی همیشگی رو با هم میکنیم که بجمب الان کنسل میکنه.
سر کوچه دفتر پیاده میشیم و میریم سمت دفتر، زنگ میزنیم. مثل همیشه اشاره میکنم که بره تو. وقتی داشتم مثل همیشه پشت سرش راه از پلهها میرفتم بالا، یهو دیدم در عرض یک هفته، چقدر همه چی تغییر کرده. آدمی که صرفا توی دفتر میشناختمش، الان شده بود یه کسی فرای تصورم. میریم بالا و سلام علیک و کار روتین شروع میشه. اما لابهلای این روتین زندگی، یه چیزایی داشتیم که واسه خودمون بود، از یه نگاه معنادار سر ناهار گرفته تا یه بوسهی کوچیک موقع سیگار کشیدن.
از دید بچههای دفتر ما هفتههای پیش هم اتفاقی با هم میرسیدیم دفتر، اما جفتمون آگاه بودیم از چیزی که واقعا اتفاق افتاده بود. اما حالا، امروز، وارد که شدیم، دوباره هیچ چیزی مثل قبل نبود، دیگه خبری از اون اشارههای کوچیک نبود، دیگه خبری از بوسههای کوتاه نبود. خیلی عجیب بود که از دید یه ناظر سوم، ارتباط ما هیچ تغییری نکرده بود، اما دقیقا همه چیز زیر و رو شده بود. شده بودیم همون دوتا غربیهای که فقط باهم دارن کار می کنن. غریبه؟ به نظرم غریبه خیلی کلمهی سختیه برای توضیح دادنش. حتی برای شرح دادن ارتباطم باهاش دیگه کلمهی خاصی توی دایره لغات انسانها پیدا نمی کنم.
نه، عاشقی نبود، شاید نزدیکترین توضیحی که در موردش بشه داد اینه:
آدم اشتباه، زمان اشتباه، انتخاب اشتباه.