اولش ذهنم پریشون بود. ولی حس خوبی داشتم. بعد اومدم به کارای نصفه نیمه ام فکر کردم. بعد به بخشش وسایلم بعد نوشتن وصیت نامه و حالا بعد از دو ماه دارم به آدمایی فکر میکنم که همیشه در ذهنم هستن و جدا شدن از شون باعث میشه کلی حرف نگفته داشته باشم ولی خب چرا قبل از رفتن حرفامو نگم؟
البته دکترم گفته که اصلا مرگ و میری در کار نیست. من شاید فاز برداشتم. ولی خب احتماله و کارت اهدا عضوم هم همرام میبرم بیمارستان. پس یه لیست باید بنویسم از حرفایی که باید به ادما بزنم.
من به آدمایی فکر کردم که به سختی از خودم روندمشون و به کسایی که به سختی بهم آسیب زدن چون هر دو گروه بهم چیزهایی یاد دادن. بهم یاد دادن چقدر خودم برای خودم مهم هستم.
چقدر محافظت از خود آدم باعث میشه کارای عجیب غربی بکنی. دروغ بگی، پنهون کنی، بخندی، پشیمون بشی یا افتخار کنی به کارهات، تصمیم هات و آدماهای اطرافت.
من ازت دور شدم چون فهمیدم نباید به خودم دروغ بگم. من بهت اعتماد نکردم چوت به خودم اعتماد نداشتم. من بهت شک کردم چون بقیه کارایی کردن که شک وارد افکارم شد. بنابراین دوست عزیزم موقعی که باهات خندیدم واقعی بود ولی برای محافطت از خودم تونستم ازشون بگذرم.
بهم آسیب زدی و من برای محافظت از خودم عصبی شدم. سالها گذشت و عصبانیتم خوابید ولی حتی الان باز با ترس بهت نزدیک میشم.چون میترسم قلبم باز آسیب ببینه.
من ازش محافظت میکنم، قول میدم.
این حرفا رو باید به خیلی ها بزنم. به اولین دوستی که بهش ضربه زدم و بهم ضربه زده و آخرین هم