someone
someone
خواندن ۳ دقیقه·۵ سال پیش

خاطره ی یک روز روشن

هنوز خاطره آشنایی با او را به روشنی به یاد دارم.
همراه خاله ی ناشنوایم که انسان بسیار خوش ذوق و خلاقی است به نمایشگاه خیابانی ای رفته بودیم که در آن آثار ساخته ی دست معلولان به نمایش و فروش گذاشته شده بود. خاله ام عروسک های چینی و گلدان های رنگارنگِ ساخته ی دستِ خودش را آورده بود و من هم برای کمک به او در فروش آنها آنجا بودم. کُلِ نمایشگاه یک چادر سفید بود که میزهایی در آن چیده شده بودند.

چادر خیلی بزرگی بود؛ شاید هم من خیلی کوچک بودم.

نور خورشید به سقف چادر تابیده و همه جا را سرشار از نوری سفید کرده بود. همه جا روشن و نورانی بود؛ شاید هم این همه روشنایی را فقط به خاطر حضور اوست که به یاد دارم.

او دختر کوچولوی نابینایی بود که تنها روی میز کناری نشسته بود و با دقت فراوان به صداهای اطراف گوش میکرد. دخترک تقریبا هم سن و سال من بود. عینک آفتابی بزرگی به چشم داشت و تمام مدت نگاهش به جایی در دور دست ها بود. انگار که همیشه با فیگور خیره به افق اش آماده بود که از او عکس بگیرند.

یادم می آید که پلک هایم را به هم میفشردم تا شاید لحظه ای تاریکی ای که او می دید را ببینم، اما روشنایی چادر حتی از پشت پلک هایم مزاحم دیدنم میشد.

خاله ام که متوجه نگاهِ کنجکاوِ من به دخترک شده بود دستم را گرفت و سر میز او برد و آنچه در توانش بود را به کار گرفت تا ما را با هم آشنا کند. نمیدانم خاله ام بر خلاف تصور خودش در آشنا کردن آدم ها تبحر خاصی داشت یا ما زیادی برای آشنایی با هم آماده بودیم؛ آنچه میدانم این است که لحظاتی بعد گرم صحبتی شیرین بودیم.

روی میز جلوی او تعدادی کاغذ و یک کاتالوگ بود که روی آن معادل خط بریل برای حروف فارسی نوشته شده بود. وسیله ای شبیه خودکار هم آنجا بود که برای سوراخ کردن کاغذها و نوشتن بریل استفاده میشد. از توانایی خارق العاده ی او در نوشتن این خط مرموز و جدید شگفت زده بودم و هر آنچه به من می آموخت را با سرعت زیادی می بلعیدم. معلم خیلی خوبی بود؛ شاید هم من شاگرد خیلی خوبی بودم.

او خیلی سریع مینوشت و من با تلاش فراوان سعی میکردم چیزی که نوشته است را با نوک انگشتانم بخوانم. البته باید اعتراف کنم که چند بار هم تقلب کردم و از چشم هایم کمک گرفتم.

آن قدر در او غرق شده بودم که اصلا متوجه گذر زمان نشدم. وقتی که خاله ام آمد و گفت که دیگر دیر شده و باید به خانه برویم بود که تازه متوجه شدم دیگر خورشید روی سقف سفید چادر نمیتابد.

تازه یادم آمد که خاله ام مرا برای کمک آورده بود؛ البته شاید این را به من گفته بود که احساس کنم آدم توانایی هستم.

خداحافظی مان را به خاطر ندارم. پس از آن نیز دیگر هرگز او را ندیدم. اما هنوز خوشحالم که آن روز با هم دوست شدیم. آشنایی با او راحت ترین و شیرین ترین تجربه آشنایی است که تا امروز تجربه کرده ام؛ شاید هم من زیادی سخت و غیر ممکن می انگاشتمش.

خاطرهنابیناتاریکیروشناییآشنایی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید