وقتی از شهر کوچکی که سالهای اولیه زندگیام را در آنجا گذرانده بودم به بروجرد آمدیم هنوز خیلی کوچک بودم. احتمالا هنوز فرصت نکرده بودم بفهمم خانه کجاست وقتی که دیگر خانهمان آنجا نبود.
پس از آن، بروجرد میتوانست خانهام بشود اما عملا فرصت نشد چون قبل از آنکه بتوانم سرم را از زیر سیل درس و کتاب و تست کنکور بیرون بیاورم و نفسی تازه کنم تصمیمم را گرفته بودم. میخواستم دورهی دانشگاهم را در تهران بگذرانم.
خوشحالم که به آرزویم رسیدم و بار سفرم را به سوی تهران بستم اما اولین خوابگاهی که در آن زندگی کردم را اصلا دوست نداشتم. از همه چیز و همه جا دور بود. خوب به یاد دارم دورانی را که با یک کوله و یک کیف دستی پر از همهی اسباب زندگیام سوار بر مترو و اتوبوس بین خوابگاه، دانشگاه، باشگاه و محل کارم در سفر بودم. مُنکرِ شیرینیهای این دوره نیستم اما اصلی ترین چیزی که از این خوابگاه اول به یاد دارم صدای لف لف کشیده شدن دمپایی روی زمینِ سردِ راهروهای تاریکش است.
البته اینکه خوابگاه اولم را دوست نداشتم به این معنی نیست که 6 خوابگاه دیگری که بعد از آن عوض کردم را میپسندیدم. بهرهای که از هرکدام از این خوابگاهها میبردم و حسی که در هرکدامشان تجربه میکردم بسیار شبیه به تجربهی مرباهای تک نفرهای بود که همان روزها برای صبحانه میگرفتیم: کوچک، یکبار مصرف و تصنعی.
«رفتن» همیشه برای من عضو جدانشدنی لیست کارهایم بوده و هست. همیشه روزی قرار است فرا برسد که من دیگر اینجا نیستم. نمیدانم کجا هستم اما میدانم که دیگر اینجا نیستم.
دوران خوابگاه نشینی بالاخره خیلی سال پیش تمام شد اما بعد از آن خیلی زمان برد تا بفهمم جایی که مدتها در آن زندگی میکردهام خانهی من است. طول کشید تا بالاخره کوله و چمدانهایم را باز کنم؛ به دیوارها چیزهایی بیاویزم و در گلدانها گیاهانِ ماندنی بکارم. طول کشید تا بفهمم که خانهای دارم و زیاد نگذشته است از روزی که به خودم جرأت دادم از شیشهی بزرگ مربای خانگی با قاشق مربا بخورم.
همهی اینها را گفتم که به من کمتر خرده بگیرید اگر حالا به اندازهی بقیه در تب و تاب رفتن نیستم. میدانم که اینروزها همه رفتنی هستند حتی ماندنی ترین آدمها؛ و حق هم دارند که رفتنی باشند. من هم مثل بقیه این زلزلههایی که هرروز همه چیزمان را میلرزاند و آرزوهایمان را زیر آوار خرد میکند میبینم.
اما به من حق بدهید. من در «نرفتن» تازه کارم. من تازه چمدانم را باز کردهام و هنوز فرصت نداشته ام همه سوراخ سنبه هایش را جستجو کنم.
البته تا همین جای کار هم همه چیزهایی که در این جستجو یافتهام به شیرینی مربای خانگیام نبودهاند. واقعیت این است که بعضی از گوشههای همین چمدانی که همیشه با خودم حمل میکردهام از راهروهایی که ترکشان کردهام هم تاریکتر هستند و بعضی از مشکلاتی که همیشه از آنها میگریختهام در جیبهای مخفیِ همین چمدان پنهان شده بودهاند.
اما چیزی که این جستجو به من نشان داد این است که رفتن یا نرفتن، مساله نیست.
مساله این است که بیشتر اوقات «اینجا نبودن» به تنهایی دلیل کافیای برای رفتن نیست.
گاهی اوقات باید رفت و این هیچ اشکالی ندارد؛ نبودن و نماندن، نتیجهی غیرقابل گریزِ چنین رفتنیاست. اما مساله این است که رفتن برای خیلی از ما فقط «بهانهای برای نبودن و نماندن» است. و ما بسیاری از چیزهایی که از آنها میگریزیم را همیشه با خود حمل خواهیم کرد؛ تا روزی که چمدانهایمان را باز کنیم و با حوصله همه چیزمان را جستجو کنیم.
مساله این است که قبل از بستن بارمان باید بدانیم که چه داریم و چه نداریم. چه میخواهیم و در جستجوی چه هستیم. در این صورت سفرمان هم زیباتر خواهد بود، چه سفری به سرزمینهای دور باشد و چه بازگشتی به خانه و کاشانه.