سیب های سرخ روی زمین یخ زده سُر خوردند و به اطراف پراکنده شدند. مَرد، بدون دِرنگ خود را جمع و جور کرد و از زمین بلند شد. یک دستش را به نشانه ی بی اعتمادی به زمین زیر پایش، روی دیوار سیمانی گذاشته بود و با دست دیگرش از سالم بودن کمر و ستون فقراتش اطمینان حاصل میکرد. گویی نگران بود بعد از این سقوط مفتضحانه دیگر سر جایشان نباشند.
چهره اش هنوز از درد در هم پیچیده بود. چشمش به کیسه های متعدد میوه که کنار پایش افتاده بودند افتاد. با چشمان مضطرب به اطراف نگاه کرد. به غیر از پیرمردی عصا به دست که از انتهای دیگر کوچه به آرامی در حال نزدیک شدن بود کس دیگری در کوچه نبود. کمر خود را صاف کرد و کت شلوار مشکی اش را تکاند. مطمئن بود جایی از پشتِ کت اش که الان نمیتواند ببیند گِلی شده ولی خوشبختانه خانه نزدیک بود. به زمین پشت سرش نگاهی انداخت.
گودال کوچکی که دقیقا سر پیچ کوچه بود از آب پر شده بود و یخ زده بود. زیر لب به شهرداری بابت کم کاریشان ناسزایی گفت و در حالی که با عجله مشغول جمع کردن سیب ها بود با خود تصمیم گرفت از این به بعد همیشه ماشین خود را برای خرید ببرد.
پیرمرد با قدم های شمرده و سنگین نزدیک میشد. دماغش از سرما صورتی شده بود. چهره لاغرش در کنار بدنش که با لباس های گرم متعددی که روی هم پوشیده بود خیلی بزرگ به نظر میرسید مضحک می نمود. بین هر دوگامی که برمیداشت چند نفس می کشید و از فرصتی که برای استراحت به خود داده بود برای ورانداز کردن اطرافش نهایت استفاده را میکرد.
مرد زمین خورده که تا این لحظه مهیج ترین مشاهده ی امروز بود اکنون دیگر کار جمع کردن میوه ها را تمام کرده بود و با دستان پر از کیسه های رنگارنگ میوه در حالی که نگاهش را از پیرمرد میدزدید از کنار او رد شد.
چشمان پیرمرد او را تا عبور کامل دنبال کرد. سپس در حالی که آرام آرام قدم برمیداشت به گودال همیشگی سر کوچه که اکنون دیگر یخ زده بود نگاهی انداخت. بعد از 30 سال زندگی در این محله دیگر جایش را کاملا حفظ بود.
پسری نوجوان از روبرو دوان دوان نزدیک شد. با حالتی نمایشی روی یخ سر خورد و از کنار پیرمرد عبور کرد.
دیگر تقریبا به سر کوچه رسیده بود و در حال عبور از کنار گودالِ یخ بود که مرد جوانی با گام های تند روبروی او ظاهر شد. مرد نگاه کوتاهی به پیرمرد انداخت و سپس در حالی که از کنار او رد میشد چشمش به زمین افتاد. با دقت از کنارش عبور کرد ولی هنوز چند قدم برنداشته بود که از سرعت قدم های خود کاست و ایستاد. رویش را برگرداند و برای چند لحظه به زمین یخ زده خیره شد. با نگاهش اطراف را وارسی کرد تا سطل زرد شن و ماسه را پیدا کرد.
پیرمرد که هنوز از او چشم برنداشته بود حالا دیگر ایستاده بود و با تعجب و دقت خالی شدن کیسه شن روی زمین یخ زده را تماشا میکرد.