
از کلاس پیانو برمیگشتم. ذهنم پر بود از ملودی و هارمونی و حرفهای استاد. یک عصر تابستانی که همه را از گرما کلافه کرده بود. وقتی در ایستگاه اتوبوس ایستاده بودم اصلاً متوجه حضور آن دو نشدم. اتوبوس آمد و یکییکی سوار شدیم، کارت زدیم و نشستیم. من ماشین شخصی دارم، یک پراید، اما دوست دارم گاهی رفتوآمدهای شهریام را با وسایل نقلیۀ عمومی انجام دهم. معتقدم رفتن به "کف جامعه" چشم را باز میکند. ارتباط با شهری که در آن زندگی میکنم همیشه برایم الهامبخش است. در قسمت خانمها، ردیف دوم نشستم، بنابراین میتوانستم همه چیز را خوب ببینم. یک مادر و دختر بودند. مادر زنی میانسال و کموبیش ژندهپوش بود و دختر یک نوجوان چهارده پانزده ساله. دخترک تمام سعیاش را کرده بود که از سبک پوشش هم سن و سالهایش پیروی کند اما کیفیت پایین و کهنگی لباسها تلاشش را بیثمر میکردند. حضور آن دو در اتوبوس قدری معذبم کرده بود و بابت این احساس خودم را سرزنش میکردم. احساس میکردم قسمتی از آن نگونبختی به دوش من است. با این حال قرار بود اوضاع از این هم بدتر شود. بوق ممتد کارتخوانِ اتوبوس حکایت از این داشت که شارژ کارتشان تمام شده است. دختر با خشم به مادرش نگاه میکرد. زن بیچاره با گیجی و کُندی دستش را در زنبیل چرکی که همراه داشت فرو برد و دنبال کارتی دیگر گشت؛ اما این کارت هم شارژ نداشت. دختر فریاد زد: "احمق هیچ کدوم از کارتهات شارژ نداره." بیاختیار به طرف کارتخوان رفتم و دو بار کارت کشیدم؛ اما آن مادر و دختر بیآنکه واکنشی نشان دهند به من پشت کردند و روی صندلی ردیف اول نشستند. من هم به صندلیام برگشتم. سعی کردم خودم را با گوشی مشغول کنم. کلاس پیانو را به کلی فراموش کرده بودم. کلاویهها از ذهنم پر کشیده بودند. اما این پایان کار نبود. یک ترمز ناگهانی افکار من و بند زنبیل آن مادر بینوا را پاره کرد. وسایل داخل زنبیل که شامل چند کارت، یک قاشق، چند سیبزمینی و یک گلولۀ کاموا بودند پخش زمین شدند. سیبزمینیها به قسمت مردانه قِل خوردند و باعث خندۀ چند پسر نوجوان شدند. همین موضوع باعث برانگیختگی بیشتر دختر شد. شروع به فریاد زدن کرد: "مگه نگفتم این کثافتو با خودت نیار؟" به خانمی که روی صندلی کناریام نشسته بود نگاه کردم؛ ظاهراً اهمیتی نمیداد و همین حال من را بدتر میکرد. شاید دلم میخواست کسی را پیدا کنم که در آن ناخوشی با من شریک باشد. احساس میکردم وسط یک تراژدی گرفتار شدهام و کاری از دستم برنمیآید. تصمیم گرفتم در ایستگاه بعد از اتوبوس بیرون بزنم و خودم را نجات دهم. اما کارگردان آن نمایش مصمم بود نقش من را طولانیتر کند. تا به ایستگاه رسیدیم و از جا بلند شدم دیدم آن مادر و دختر هم بلند شدند. دختر برای بیرون رفتن از اتوبوس بیتابی میکرد و عجله داشت. مادر خمیده بود و سعی میکرد چیزی را به دخترش بگوید. به نظر میآمد که مبتلا به اختلال گفتاری یا شنوایی است و این آوار دیگری بود که روی سرم هوار شد. آن زن داشت زیر بار فشار روحی میلرزید و مثل کسی که در شرف سکته باشد بدنش خشک شده بود. بیاختیار دنبالشان میرفتم، مثل این بود که با نخی نامرئی به آنها وصلم. احساس یک آدم مسخ شده را داشتم، بازیگری که در نقشش اسیر شده. خوشبختانه صدای تلفن همراهم بلند شد و من را به خود آورد. برادرم بود؛ گفت: "کجایی؟" و من در حالی که گوشی را به گوشم چسبانده بودم و بیآنکه قدرتی برای حرف زدن داشته باشم به صندلیام برگشتم. نمیدانستم به برادرم چه بگویم. نمیدانستم کجا هستم: در اتوبوس، در شهری که دوستش داشتم یا در آشفتگیهای ذهنم؟