این بار با آخرین قطره های باقی مانده در لوله ی خودکار آبی رنگ پلاستیکی شفافش با تو سخن می گوید؛ نوشتن آخرین کلمات بر روی کاغذ کاهی تمیز و صاف و خداحافظی با لذتی که انگار دیگر عصاره ای از خود برای تقسیم احساساتش ندارد؛
گذر زمان برای او به این شکل مانند دویدن توی خیالات بی رنگ و بی روحی بود.
شاید اگر حق انتخاب داشت، هیچوقت این پایان را انتخاب نمی کرد و در پی پیدا کردن راز شوق نوشتن، هر روزش را به هدر نمی داد! خودش را رها در گوشه ای از میز چوبی قهوه ای سوخته در لیوان مشکی توری شکل آزاد می پنداشت، نگاهش به پنجره و حریری که نور خورشید را آزادانه از خود عبور میداد و او را در حسرت تماشای عینی نور خورشید رها میکرد.
او همیشه با پایان مشکل داشت!
نمی خواست بپذیرد که پایان این قصه می تواند خوش باشد؛ می تواند تصویری از یک قلم و کاغذ کاهی دیگر باشد؛ می تواند خط صاف و بی پایان باشد، یا پَستی و بلندی هایی که جهان را دگرگون کند.
هر چند سخت بود اما، جوهرش حتی به او اجازه ی خداحافظی نداد!
اما، همچنان به کشیدن بی رنگ بر روی آن کاغذ کاهی کرم رنگ ادامه داد؛ او فهمید گاهی نقش هم ماندگار است.
نقشی که روزی رنگ خواهد گرفت
به امید رنگ گرفتن تمام نقش های زندگی یمان.