از این روزها چه میتوان گفت؟ دلم میخواهد زیر خاکستر هرآنچه تا به این لحظه سوزاندهام، دفن شوم و زندگی و تمام شور و اشتیاقش را همراه با آخرین نفسهایم به گور ببرم. نه دیگر میخواهم سیبی از درخت بچینم و نه به دنبال رسیدن فصل زمستان و برفش هستم. نه خاطرات مادربزرگ برایم شنیدنیست و نه دیدن برق چشم یک کودک در هنگام پرواز با قایق پرنده خیالیاش.
این روزها برایم نامفهموم است و این گنگ بودن سخت عذابم میدهد، از تعریف آنچه بر خودم میگذرد عاجز و درماندهام و حال که مرا در حال تایپ این نوشته میبینید، یقین پیدا کنید که چیزی یا کسی مرا آزرده است و من دیگر بریدهام. مثل تمام بریدنهای پیشین... مثل تمام دفعاتی که فکر میکردم مگر بدتر این هم میتواند بشود؟! مثل تمام انتظارهایی که بیثمر بود ولی این قلب همچنان به تپیدن ادامه داد.
چقدر تلخ... دوست داشتم وقتی چیزی را به زبان میآورم، قلب و جانم با من همراهی کنند. مادرم دیشب به من گفت با مردم درست و محترمانهتر صحبت کن... میدانی صدرا این یعنی چه؟ هیچوقت در مخیل من هم نمیرسید تبدیل به چنین آدمی شوم و حال این موضوع مرا آزار میدهد. آن جمله مادر، آن رفتار برادر، آن نگاه پدر، آن بله و چشم گفتن کارگر، آن انتظار بینتیجه طلبکار، آن دود مزخرف سیگار، آن درمان موقت، آن زخم بیدرمان، آن روح بیجان و در آخر آن منِ درون آینه... آیا ما واقعا چنین بودیم؟!
حرف من از تقلا و جنگ درونی است. نبردی با خودم و سرگشتگی تمامعیار من در میدان رزم؛ اصلا به همین شیوه ادامه دادن طاقت آدمی را به تنگ میآورد و بیتردید شکست بدی بهمراه دارد. با تمام این توصیفات، حال که اندکی با حال من همراه شدی میخواهم بدانم که تو نیز همانند من به دست خالی بودنمان در این دنیا اعتقاد داری؟ نمیدانم ولی باید معجزهای در کار باشد، باید جرقهای، نوری، اُمیدی، نشانهای، موعظهای، وحی بر ما نازل شود. نمیشود که با دست خالی سینه را سپر کرد و به نبرد با خویشتن ادامه داد!
یقین دارم که همه این روزها نیز به پایان خواهد رسید و من نشسته بر صندلی چوبی قدیمی، از روزهایی میگویم که شاید گوشی برای شنیدن داشته باشد و حقیقت را میخواهی بدانی؟ همین دلخوشی مرا برای ادامه دادن راضی نگه میدارد.
پایان یک دلنوشته دیگر، البته سخت و جانسوز
نوشتهای از
سیدصدرا مبینیپور
1403/04/30
یک اتفاقی که این مدت افتاد و سخت بود برام ازش حرف بزنم، شکستن تنگ سنگهایم بود. متنی که در ادامه میذارم پیشنویسی بود که کامل نشد و متاسفانه مایل نیستم ادامش بدم.
میتوان گفت امروز غمبار و خونین گذشت. بخشی از زندگی من در پیش چشمانم شکست و تمام جانم را زخم زد. هر چه بیشتر تقلا برای نگه داشتنش کردم، زخمها عمیقتر میشدند و روزنه امید من برای دوباره داشتنش کمرنگتر. میتوانم بگویم هیچوقت قد لحظه از دست دادنش دوستش نداشتم. گمان نمیکردم چنین به او محتاج باشم و سیلی از غم را با نبودنش به قلبم هدیه دهد. او شکست و من نیز شکستم از درون و با تمام خیالبافیهای مشترکمان و او رفت و من نیز از دنیای او رفتم؛ ولی نتوانستم دنیای مشترکمان را نیمه کاره رها کنم. خانهاش را چندی پیش با آجر های تازه پخت نارنجی رنگ ساختم. وسایل خانه باب میل استاد میانسالی که قبولش داشت تهیه شد. اوایل تنهایی سخت بود اما، حالا...
این متن نیمه کاره بدون تغییر و بازنویسی خدمت شما قرار گرفت. امیدوارم لذت برده باشید.