صدرا
صدرا
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

از خودم راضیم ولی...

داشتم به این فکر می‌کردم که یک پست متفاوت نسبت به این چند روز منتشر کنم ولی همون اول بسم‌الله پشیمون شدم. راستش ترجیح میدم حالمو خوب نگه دارم با چیزی که دوست دارم بنویسم تا بعد درباره‌ی اتفاقاتی که در تابستان برای من در راه هست، همتی کنم و براتون بنویسم.

اگر از من بپرسی میگم الان داره می‌خنده. یعنی باید بخنده خودش بهم قول داد.

من هر چقدر هم حرف از قوی بودن بزنم خودش می‌دونه، چه حال و روزی دارم.

راستش یکی از دیدگاه‌های پست قبل خیلی تکونم داد و ترجیح میدم هزار بار بخونمش و بی‌پاسخ بمونه. چون جوابی براش نداشتم و هنوز ندارم.

من حس می‌کنم که خاطِرِش در ذهنم به مرور داره کمرنگ میشه. فکر می‌کنم دارم وظیفه‌ای که بر روی دوشم بوده رو به خوبی عملی می‌کنم. این وسط فقط یک چیز هست که منو می‌ترسونه و اون دیدار دوباره با اونه. حس می‌کنم اون لحظه خیلی ضربه بخورم، و همه‌چی باز باید از اول سر گرفته بشه. همه درد‌ها و جای زخم‌ها باز عود کنه. این ممکنه خیلی اذیتم کنه. حرف من اینه که سخته! همین...

خیلی دارم بی‌منطق حرف می‌زنم! هر چقدر هم بگذره، تو روزای خوش با اون شخص رو نمی‌تونی فراموش کنی. پس بیا بگیم اگر گذرمون بهم افتاد، قوی باشیم. آره میدونم نمیشه. ولش کن اصلا.

اگر بخوام از خودم توی این مدت ایراد بگیرم. باید به بی‌فکری‌هام درباره‌ی تصمیماتی که گرفتم اشاره کنم. نمی‌تونستم تشخیص بدم چه کاری درست یا غلطه و مدام در حال فکر بودم و فکر می‌کردم این کار درستی هست که دارم انجام میدم اما، زیاد که تنها باشی و فکر کنی، کم‌کم قفلی می‌زنی روی یکسری افکار و نمی‌تونی خودتو پیدا کنی. در واقع خالی که نمیشی هیچ، بلکه مدام پُر و پُر‌تَر میشی و دلت سنگین میشه.

اون لحظات به سرت می‌زنه و هرکاری ممکنه ازت سر بزنه! دعا می‌کنم اگر چنین اتفاقی برات افتاد رفیق یا آدمی رو داشته باشی که درکت کنه و زیر کتفِتو بگیره و برای ادامه‌ی مسیر همراهیت کنه. آره باید از زندگیش کارش و خانوادش بزنه و بیاد خودشو وقف تو کنه. چنین کسی رو اگر نداری، بهش فکر نکن. نداری دیگه. سعی کن قوی باشی. خدا به هر آدمی یه جور کمک می‌کنه، به قولی نسخه همه شبیه به هم نیست.

بیا نوشته‌ی امشب رو هم تموم کنیم.

از بعضی از دوستان ویرگولی که همچنان منو می‌خونن و همراهم میشن باید تشکر کنم.

ممنونم از شما 3>


تو قادری بر انجام هر چه می‌خواهی، مگر خلق واقعیت، محو واقعیت. ریچارد باخ_یادداشت‌های مرد فرزانه
دست‌خط مداد من این طور نیست، مداد دیجیتالی بود :)
دست‌خط مداد من این طور نیست، مداد دیجیتالی بود :)

پایان

نوشته‌ای از
سید‌صدرا مبینی‌پور

دیدگاه دوستان درباره‌ی این پست خیلی منو تحت تاثیر قرار داد. پیشنهاد می‌کنم متنو بخونید و بعد سری به دیدگاه‌ها بزنید.
https://vrgl.ir/O6W2d
حرفدلنوشتهنوشتن شبانگاهیباخعشق
شریان یک رگ _ زیر کالبد مجسمه _ زنده نگه می‌دارد _ مرا
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید