من اینجا در کنج زیرزمین خانه نشستهام و رد عطر تو را از میان هزاران خشم و نفرت میجویم. مانند گمشدهای که هرگز پیدا نشده یا گنجی که هیچگاه یافت نشده، رد عطر تو نیز برایم دست نیافتنیست.
ساقه سبز کی میشود دوباره در قلبم دانهات کاشته شود؟
اگر آمدی و نبودم...
بدان از خودم و تو دلزده شدهام و علاقهای به زندگی در میان انبوه خاطرات با تو ندارم. فهمیدم تو توانستهای یک شهر را که هیچ، یک ایران را برایم ویرانه کنی. مگر میشود این قدر در من باشی و من بیخبر از تو. مگر میشود این قدر در ذهنم باشی و من بیزار از خاطرات تو. مگر میشود هنوز، شبها آخرین و روزها اولینَم تو باشی!
ای کاش نمیدیدمت.
اگر آمدی و نبودم...
گمان مکن، مطمئن باش تو را با نیمهی همیشه خالی قلبم معاوضه کردهام، قید عشق را زدهام و به دوستداشتن قانع گشتهام، از عرش به فرش رسیدهام و دیگر نه نگاهم پاک است و نه قلبم راست سخن میگوید. رفتن به بیراهه بهتر از قدم نهادن در مسیریست که به نرسیدن به تو ختم شود.
ایکاش هزاران بار دیگر یک دل سیر تماشایت میکردم.
اگر آمدی و نبودم...
اجازه داری به دلت راه دهی که صدرا دیگر آن صدرای قبل نیست، او مهرهای سوخته است که پا بر روی نبایدها گذاشته و شاید از همین جهت از تو دوری می جوید؛ صاحب دل که باشی برای دل کندن جان میدهی، آن قَدَر میخ بر سنگ میکوبی تا بالاخره نه میخ فرو رود بلکه سنگ خُرد شود...
تو قشنگترین اشتباه من بودی، بیا و اشتباه من بمان.
اگر آمدی و نبودم...
خانهام را میدانی و زندگیام در کف دستانت هست، اگر نگران خبرهای ناگواری هستی که از زبان این و آن به گوشَت میرسد، همه را بگذار پای درد رفتنت، بگذار پای شکنجهی روحی که نیمه جان رهایش کردی، قلبی که عاشقانه ترکش کردی و چشمانی که خیس ماندند تا برگردی.
چه انتظاری میتوان داشت؟
عشق نشان داد در نامردی صدر است و همه بیگناه هستند و تو تنها مجرم این عالم هستی که دلت را به دست دیگری دادی! آخر کسی نبود که به من بگوید:«مردک دل آدمی چیز ارزون قیمتی نیست که دادیش دست کسی.»
این نوشته از حالیست که درمانش تنها تویی.
۱۴۰۱/۱۱/۰۳
نوشتهای از